همانطور که در نوشته های قبلی گفتم بعد از مرگ پدر بزرگ و مادربزرگم کانون خانواده اینها از هم پاشید.دو تا از خاله ها که نوجوان بودند پیش خاله بزرگم در آمریکا رفتند و خاله کوچیکه که حدودا دو سالش بود پیش ما آمد و خاله دیگر برای زندگی پیش دختر خاله مامانم رفت و به نوعی از بچه های او مراقبت میکرد. دایی هم برای خودش یک خانه اجاره کرد و تنها زندگی میکرد .
این خاله ما که برای زندگی پیش دختر خاله مامانم رفته بود بیچاره خیلی انجا زحمت میکشی. بشور بپز نظافت منزل نگهداری بچه ها و....
البته خوب او انجا مجانی زندگی میکرد و غذا میخورد.رفتار دخترخاله مامانم با او بد نبود طوریکه خیال کنید مثل کلفت رفتار میکرد مودبانه و مهربان بودند.بالاخره دختر خاله بود.البته گاهی هم دعواش میکرد.
این خانواده دختر خاله مامانم زمان شاه تو ساواک بودند. و ما تازه فهیدیم که اینهایی که به اصطلاح امنیتی بودند یا هستند چه مادرقبه بازیهایی برای خودشان دارند.
این خاله از نظر تیپ شخصیتی به پدربزرگ خدابیامرزم رفته بود و یک مقدار مغرور و سرکش و حاضر جواب بود.
این خانواده دختر خاله مامانم وقتی میخواستن شوهرش بدن ما احمق بعدها فهمیدیم که اینها تا کجاهای ملت را دیدن؟!!!
با توجه به اینکه پدر من که در آیند شوهر خواهر میشد و تیپ شخصیتیش تحصیلکرده و انقلابی بود و تیپ شخصیتی خاله من مغرور و سرکش و حاضر جواب بود ، اینها از طریق رابطهاشون گشته بودن و یک خانواده با یک جوان که تیپ شخصیتیشون قد و کینه جو بی سواد و معاند رژیم جمهوری اسلامی بود پیدا کرده بودند و برای ازدواج با خاله من معرفی کرده بودند.خوب خاله من که چند سال در خانه آنها زندگی کرده بود و دیگه از این وضعیت خسته شده بود دوست داشت که سروسامون بگیره و بهمین خاطر جواب مثبت داده بود.
خلاصه مراسم عروسی برگزار شد.و خاله سر خونه و زندگیش رفت.حقیقتا اگر پدر من میخواست زرنگی خودش را نشان بده یا به قول قدیمی ها رگ لاتی خودش را نشان بده باید همون اول کار به بهانه ای با این خانواده جدید الورود قطع رابطه می کرد.
ولی متاسفانه این کار را نکرد وباز به خاطر اون رگ محافظه کاری که داشت وضع موجود را تحمل کرد و با باجناق جدیدش آشنا شد.
یک چیزی که خیلی برای انسان عذاب آور هست رفتار با دروغ و تعارض هست. اینکه شما پایت در نهادهای انقلابی و نماز جمعه و راهپیمایی و دنباله روی آخوندها باشی ولی در میهمانیها بخوای ادای روشنفکر بازی دربیاری کم کم برای دیگران خسته کننده میشه.حالا شما یک نفر باشی و طرف مقابلت یک گروه فامیل که همگی از نظر فرهنگ و اخلاق و مرام با تو متفاوت باشند.
ممکنه طرف تا یک جایی احترامت را نگه داره ولی از جایی به بعد حرمتها شکسته میشه و آن چیزهایی که نباید گفته بشه گفته میشه.
خوب پدر من آدم حرافی بود و مخصوصا در جمع ها خیلی صحبت می کرد خوب وقتی شما از یک قومیت هستی بالاخره همه انتقاد می کنند ولی در نهایت همه نمازخون هستند و به موازین شرعی اعتقاد دارند ولی وقتی شما با افرادی طرف هستی که عشق لات بازی هستند و تریاکی هستند اهل ماهواره و فیلم های لختی پختی هستن و مراسم های مختلط می گیرن و با رژیم جمهوری اسلامی هم عناد دارند دیگه شما به عنوان یک فرد تنها نمی توانی با یک جمعی در بیفتی آن هم در شرایطی که روز به روز وضع مملکت داشت بدتر میشد و میشه.
خوب چون پدر من دائم میخواست با زبان تعارض با باجناق خودش رفتار کنه کم کم حرمتها شکسته شد و باجناق علنا توهین می کرد.خوب مردم به هر حال گرفتاریهایی برای خودشان دارند اعم از گرفتاریهای فردی یا مشکلات اداری و دولتی . خوب شما اگر یک کم سیاست داشته باشی باید با آنها همدردی کنی و بیخودی دفاع الکی از حکومت نکنی.ولی متاسفانه همانطور که در نوشته های قبلی هم گفتم آدمی که مرام لات و لوطی داشته باشه و آخوند پرست بشه متاسفانه لئیم میشه و باید رفتارهای لئیمانه از خودش نشون بده.پدر من هم به جای همدردی دائم میخواست کاری کنه که حرص طرف را دربیاره . خوب درسته که باجناق بابا از خودس چند سال کوچکتر بود ولی به هر حال بچه بالای شهر بود و چشم و گوش بسته نبود خانواده تقریبا ثروتمندی هم داشت . و بابا متاسفنه با رفتارش کاری کرد که روی باجناقش تو روی او با شده بود و هر چی از دهانش درمی آمد می گفت.ولی متاسفانه رگ محافظه کاری بابا اجازه نمیداد که با او درگیر بشه یا با او قطع رابطه بکنه.تازه این لئیم بودن بابا بعث شده بود تا مثلا اگر امروز در میهمانی پلو مرغ به باجناقش میداد و باجناق هر چی بی ادبی و توهین نثارش میکرد دفعه بعد در میهمانی یک قورمه سبزی هم به پلو مرغ اضافه میکرد و بیشتر پذیرایی می کرد. حتما باجناق هم میگفت چه خوب کسخول هایی هستید.
تازه بابا برای اینکه در میهمانیها جلوی جمع ضایع نشه توپ را توی زمین بچه هاش می انداخت و مثلا اصرار داشت که بچه ها بسیجی هستند و انقلابی هستندو نمازجمعه برو هستند و من آدم روشنفکری هستم.یعنی عملا خودش را کنار می کشید و بچه هایش را سپر بلای خودسش میکرد.
آخه شما تصور کن که در یک میهمانی باجناق شما تو روی شما نگاه کنه و بگه بسیجی ها و اینهایی که در این مراشمات شرکت می کنند تخم السگ هستند یا اگر می خوای راز بقا ببینی یک سر برو نماز جمعه محلتون .
از این حرها و توهین ها زیادشنیدیم.
من به بابا می گفتم خوب حالا به خاطر خاله با باجناق رفت و آمد می کنی به کنار دیگه با برادرها و خواهرها و پسرعموها و .. نمیخواد فامیل بشی تو که میبینی اینها سبک زندگیشون با ما خیلی متفاوت هست و خیلی هم متحد و با هم هستند تو تنهایی میخوای تو جمعشون بری چی کار.
بابا میگفت مخام رفت و آمد کنم.به شما چه؟!!
یک مشت لباس زشت تن ما میکرد و بعد هم می رفتیم آنجا. هه موهای فرفری لباس قشنگ اتو کشیده و عط و ادکلن قد بلند شانه به شانه هم می نشستند و خانم هاشون هم سانتال مانتال و بی حجاب و شروع می کردن به فحش دادن و توهین کردن. خوب پدر من آن وسط باید چی کار میکرد.مادر من چادر مشکی. حالا وسط یک عده زن بی حجاب .یعنی ما آن وسط مثل سیبل بودیم که همه نیزه ها به قلب ما اصابت می کرد. خوب همانطور که گفتم ما در جلساتبسیج قرآن می خواندیم دعا می خواندیم یاد شهدا می کردیم و یک سری پست و نگهبانیهایی بود که د ر محل می دادیم یا در راهپیماییها و مراسمات شرکت می کردیم. دیگه خبر نداشتیم ک ه فلان شخصیت حکومتی در محیط خصوصیش چه گهی میخوره ولی در این میهمانیها میدیم که طرف مقابل از جیک و پوک مسئولین مملکت خبر دارند از فسادها و دزدیها خبر دارند و حالا ما میخواستیم بی خبر از همه جا ماله کش گند کاریهای ر»یم باشیم. خوب نوجوان معمولا غرور دارد و حتی اگر کاری را اشتباه انجام بدهد باز نمی پذیرد که آن اشتباه است.
اگرکسی به یک نوجوان اهانت بکند به خاطر غرور نوجوانی بیشتر احتمال دارد که نوجوان میل به درگیری داشته باشد.
خوب ما هم آن موقع چون در مسجد و نهادهای انقلابی بودیم و سبک زندگیمان با خانواده شوهر خاله ام متفاوت بود آن انتقادها را نمی پذیرفتیم و دائما در صدد دفاع از رژیم بمی آمدیم.خوب کم کم اهانت ها به جایی رسید که نیاز به درگیری فیزیکی داشت و انصافا اگر فرد دل و جگرداری جای خانواده ما بود باید دعوا می کرد. ولی من که نوجوان ضعیفی بودم و حاضر جواب نبودم و فوبیا هم داشتم و پدر هم در جمع ها زود پشت ما را خالی می کرد و با اینکه از این تیپ خانواده های باجناقش در محیط خصوصی منزل بد گویی میکرد ولی به محض اینکه در میهمانیهایشان حاضر میشد شروع به تحقیر من و برادرم می نمو از جمله اینکه این بچکا دهنشون بو می کنه(بوی بد میده) یا مثلا جوراب حمید پاره هست یا پاهاش بوی بدی میده. و خلاصه جلوی جمع نقطه ضعفهای بچه هاش را به طرف مقابل می داد و همین باعث میشد فوبیای من بیشتر شود و امنیت فکری و روانی من به مخاطره بیفتد.
خوب اینکه شما تفاوت در سبک زندگی تفاوت در مسائل اخلاقی و ... را به مسائل سیاسی مرتبط کنی و بعد هم وقتی که می بینی زورت به طرف مقابل نمیرسه توپ را به زمین بچه هات بیندازی و خودت را کنار بکشی باعث میشه تا امنیت روانی برای خانوادت از دست برود. بالاخره فرزندی که میخواد به مدرسه بره و تحصیل کنه وقتی امنیت روانی نداشته باشه قطعا دچار آسیب میشه و نمیتونه تمرکز فکری داشته باشه. مخصوصا امثال من که به صورت عادی دچار اختلالت اعصاب و روان بودیم و همچنین از نظر روحی فوق العاده احساسی و لطیف بودیم خوب این خیلی ضربه بزرگ روحی برای من بود و من هر لحظه آرزو می کردم تا از این وضعیت خلاص شوم.
بالاخره انسان موجودی اجتماعی هست و دوست داره در محیط اجتماعی مورد محبت دیگران قرار بگیره و شما به عنوان پدر و مادر با رفتارهای غلط خودتان در حوزه اجتماعی بلایی به سر فرزندانتان بیاورید که آینده و روح و روان آنها را تباه کنید.
چند وقت پیش من با یک خودرو تصادف کردم . راننده یک خانم بود. ماشین ها را به کنار خیابان بردیم . من از راننده پرسیدم چرا یکدفعه حرکت کردی؟ گفت ماشین پشت سر بوق زد و من هول شدم .خواستم زنگ بزنم پلیس 110 تا مامور بیاد کروکی بکشه. راننده خانم شروع کرد به اینکه این خسارت بدنه چیزی نیست که بخوای به پلیس زنگ بزنی و من خسارتش را پرداخت می کنم.این پول ها خوردن نداره و از این حرفها.
من گفتم نه زنگ میزنم پلیس تا افسر راهنمایی بیتد و کروکی بکشه.
خانم گفت :نه تو رو خدا زنگ نزن . همسرم بفهمه دعوامون میشه و از این آه و ناله ها.
حالا نور آفتاب تو گوشی من افتاده بود و من اصلا نمیتونستم عددها را ببینم و در حالی که تلاش میکردم عددها را ببینم و خانم هم التماس میکرد.
من شماره را گرفتم و آن خانم هم گفت اگر به پلیس زنگ بزنی من میرم و سوار شد و کمی گاز داد. من سریع پریدم جلو ماشینش و گفتم کجا وایسا .
دیگه داشت اشکش درمیومد.
من کمی دلم سوخت و با حرفهای چند رهگذر که میگفتن چیزی نیست و با هم برین صافکاری داشتم کوتاه آمدم.سوار شدیم ولی تقریبا پنجاه متر پایین تر پشیمان شدم و ماشین را متوقف کردم و گفتم باید زنگ بزنم افسر بیاد کروکی بکشه.
آن خانم هم گفت زنگ بزن و من هم میرم.و سوار شد و رفت.من فقط با گوشی یک عکس از شماره پلاکش انداختم.
بعد هم زنگ زدم مامور کلانتری آمد و صورتجلسه کرد و گفت باید برای پیگیری به شواری حل اختلاف بروی و خلاصه دردسرهای اداری.
اینجا خواستم به همه شما خوانندگان محترم توصیه کنم که در تصادف مخصوصا با خانم ها اصلا به حرفهاشون گوش ندید و دلسوزی نکنید سریع با پلیس تماس بگیرید. چون خانم ها معمولا بعدا همه چیز را تکذیب می کنند و تازه اگر خانواده اش هم وارد ماجرا بشوند ممکن است حادثه را به مسائل ناموسی پیوند بزنند.