پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

رنج نامه قسمت بیست و پنجم

سلام 

 چقدر ناراحت کننده هست که بعد از سالها می فهمی که در بیشتر ایام عمرت رژیم برای تو طراحی انجام میداده .

از دوره مدرسه سال به سال مقطع به مقطع طراحی انجام میداده.

وقتی میخواستی دانشگاه بری برایت طراحی انجام میداده.وقتی میخواستی خدمت سربازی بری برایت طراحی انجام میداده.

وقتی میخواستی یک شغل برای خودت پیدا کنی برایت طراحی انجام میداده.

خلاصه برایم سوال بود که چرا  تو زندگی دارم دائما پشت به پشت بد میارم!

بعد از سالها می فهمی که چون چند تا فامیل نزدیکت در امریکا زندگی می کنند و دولت امریکا برای اخوندها دولت متخاصم محسوب می شود از اول از رده های بالای مملکت تا رده های پایین برنامه ریزی و طراحی در بخش های مختلف انجام میشه تا قدرت حکومت مرکزی به خطر نیفته.

یکی از جاهایی هم که برای آن برمامه ریزی می شود افرادی هستند که فامیل نزدیک در خارج از کشور به خصوص آمریکا دارند.

به خاطر همین دولت از سعی می کند تا گفتار رفتار حرکات سکنات جملات خاطرات خوراک پوشاک و خلاصه کلیه زیر و ب زندگی افراد را رصد کند تا در موقع لزوم از نکات تعارضی زندگی افراد بر علیه انان استفاده کند.

یعنی چون علنا نمی توانند بگویند که چون تو فامیل خارج از کشور داری برای حکومت خطر ناک هستی از تکنیک تعارض استفاده می کنند تا افراد را توی دردسر های زندگی گرفتار کنند به همین دلیل است که زیر و بم زندگی انها را کنترل می کنند.مثلا شما از رنگ صورتی متنفر هستی و رژیم این را می داند می آیند جلوی منزلت دیوا ر یا ساختمانی به رنگ صورتی احداث می کنند.مثلا از تعارض های فرهنگی بین قومیتهای ایرانی علیه یکدیگر استفاده می کنند. مثلا شما با نظام زاویه داری طراح می گوید ببین  قومیتش چی هست یا خودش در زندگی با چه قومیتی مشکل دارد از ان قومیت برایش به عنوان عنصر مزاحم قرار بده در محل کار زندگی یا تحصیل و ...

سالها پیش بعد از اینکه اقوام ما از امریکا به ایران امده بودند برای یک وعده ناهار منزل پدرم دعوت کردیم.بعد از اینکه انها آمدند و رفتند یکی دو روز بعد یک صدای انفجار مهیب داخل حیاط خلوت منزل مادرم را تکان داد و ما درم به شدت وحشت زده شد.ما به سرعت به کوچه پشتی رفتیم ولی کسی را پیدا نکردیم و تصور می کردیم که شاید کار بچه شیطونها باشه.الان بعد از سالها من فهمیدم که کار اداره اطلاعات منطقه بوده که دارند زندگی مردم را رصد می کنند و آنها اینکار را کرده اند و استدلالشان هم این بوده که چون با فامیل  آمریکاییت معاشرت می کنی باید تاوان بدهی و این کار را کرده اند.

خلاصه رژیم در محله های شهر خونه های تیمی امنیتی داره و اینها از خونهه ای مردم سرقت می کنند تا ماشین و موتورهای مردم سرقت می کنند. در قالب یک معامله صوری سر مردم کلاه می گذارند . از کارتهای بانکی مردم کلاهبرداری می کنند و خلاصه  به روش های مختل افراد را توی دردسر می اندازند.این مادرگشته ها از افراد اوباش دزد قاتل قاچاقچی زورگیر کیف قاپ و .... بر علیه ادم های خوب جامعه که با رژیم زاویه دارند یا زاویه پیدا می کنند استفاده می کنند.

واقعا تاسف آوره هست که الان هم وقتی میخواهم کاری انجام  بدهم مثلا یک کلاسی ثبت نا می کنم متوجه می شوم که آن دستگاه دولتی یک طراحی برایم انجام داده و عناصر دیده بان  و مخبر را مستقر می کنند و  استاد را علیه دانشجو تحریک می کنند. از رفتارها و حرکات انها کاملا مشخص هست که یک طراحی انجام شده. 



عبرت از روزگار

برادرم بعد از سالها  تازه متوجه شده بود که علت اینکه سر کلاس درس ها را یاد نمی گرفت و بعد هم در دوران دانشجویی در کلاس درس را متوجه نمیشد این بوده که چشمهاش از یک دوره ای به بعد  در انتهای نوجوانی و ابتدای جوانی ضعیف شده و با مراجعه به چشم پزشک برایش عینک تجویز کردند و بعد بیناییش بهتر شد. خودش هم باورش نمیشد که چشمهاش ضعیف باشه.  و تازه می گفت که در دوران دبیرستان نمیتوانسته تخته سیاه را درست بخوانه و بعضی ها را میخوانده و بعضی مطالب را درست نمیدیده و لی کسی بهش تذکر نداده که ممکنه چشمهات ضعیف باشه و باید به دکتر مراجعه کنه.و نتیجه اش این شده که درسش ضعیف شده و نمراتش هم به مرور ک شده است. 

خود من تا همین چند ماه پیش وقتی به تلویزیون نگاه می کردم چشمهامکمی تنگ میشد. من واقعا قکر نمی کردم که این موضوع به چشمهام ربطی داشته باشه ولی یک بار پدرم این موضوع را به من تذکر داد و من به چشم پزشک مراجعه کردم وگفت نزدیک بین چشمت ضعیف شده و برای من عینک نزدیک بین تجویز کرد و الان با زدن عینک تصویر را خیلی خوب می بینم.

الان همکارم بعد از مدتها برای انجام آزمایشات شغلی به طب کار مراجعه کرده و بهش گفتند که قلبت مشکل داره و باید فورا عمل بشی. خوب اگه زودتر این قضیه را جدی گرفته بودو به دکتر مراجعه کرده بود شاید این بیماری برای او اتفاق نمی افتاد یا حاد نمی شد. خلاصه انجام معاینات دوره ای از دوران کودکی و نوجوانی  مهم است یا لااقل نباید هیچ علائمی را دست کم گرفت. به قول ضرب المثل که می گوید: 

هر بیشه گمان مبر که خالیست     شاید که پلنگ خفته باشد


چه چیز باعث رضایت از زندگی می شود؟

چه چیز باعث رضایت از زندگی می شود؟*

*نشر:* گاهنامه مدیر

رابرت ولدینگر، روانشناس، پژوهشگر و استاد دانشگاه هاروارد است. او بخاطر مدیریت پژوهش گسترده‌ای که در این دانشگاه درباره‌ی رشد انسان در دوران بزرگسالی در حال انجام است، شناخته می‌شود؛ پژوهشی که تا امروز بیشتر از ۷۵ سال از آغاز آن می‌گذرد و همچنان ادامه خواهد داشت. در این مطلب آقای ولدینگر آخرین یافته‌های این تحقیق طولانی درباره‌ی عوامل شادی، سلامتی روحی و جسمی و رضایت‌مندی از زندگی را مرور می‌کند که دست بر قضا هیچ‌کدام ربطی به ثروت و شهرت ندارند!

در طول مدتی که زندگی می‌کنیم  چه چیزی ما را سالم و شاد نگه می‌دارد؟ اگر الان قرار بود برای آینده‌تان به بهترین نحو ممکن سرمایه‌گذاری کنید، زمان و انرژی خود را کجا صرف می‌کردید؟ در ابتدای هزاره‌ی جدید، یک نظرسنجی از نسل جوان انجام شد و از آنها پرسیدند مهم‌ترین اهداف زندگی‌شان چیست؟ بیش از ۸۰ درصد گفتند هدف اصلی آنها در زندگی پولدارشدن است. ۵۰ درصد از همین جوانان  هدف اصلی دیگرشان را مشهور شدن عنوان کردند.

همواره به ما گفته‌اند که زیاد کار کنید و بیشتر جمع کنید! این احساس را به ما داده‌اند که برای داشتن یک زندگی خوب لازم است دنبال این چیزها برویم. تصویر ما درباره‌ی همه‌ی زندگی‌ها، انتخاب‌هایی که آدم‌ها می‌کنند و چگونگی مفید واقع‌شدن آن تصمیم‌ها برای آنها، نشان می‌دهد که رسیدن به آن تصویرها تقریباً غیر ممکن است.

بیشتر چیزهایی که ما از زندگی بشر می‌دانیم، از این طریق به دست آمده که از مردم خواستیم گذشته را بخاطر بیاورند و همانطور که می‌دانیم، ادراک صددرصدی نیست و خیلی وقت‌ها بخش وسیعی از چیزهایی که در زندگی برایمان اتفاق افتاده را فراموش می‌کنیم. بعلاوه حافظه هم گاهی کاملاً خلاقانه عمل می‌کند!

اما اگر بتوانیم کل زندگی‌ها را آنطور که در طول زمان اتفاق می‌افتد ببینیم چه؟ چه می‌شود اگر بتوانیم تمام مسیری که مردم از زمان نوجوانی تا سن پیری طی کرده‌اند را مطالعه کنیم تا ببینیم چه چیزی واقعاً مردم را شاد می‌کند؟

ما این کار را کردیم. پژوهش دانشگاه هاروارد در حوزه‌ی دوره‌ی رشد بزرگسالی، شاید طولانی‌ترین پژوهش درباره‌ی زندگی بزرگسالی باشد که تاکنون انجام شده است. ما ۷۵ سال، زندگی ۷۲۴ مرد را هر سال زیر نظر گرفتیم و از آنها درباره‌ی کارشان، زندگی‌شان در خانه و سلامتی‌شان می‌پرسیدیم و البته که در تمام این مسیر نمی‌دانستیم داستان زندگی آنان چطور به پایان خواهد رسید.

پژوهش‌هایی مانند این بسیار نادر است. چنین پژوهش‌هایی اغلب در طول یک دهه از بین رفته است چرا که تعداد زیادی از آدم‌ها از جریان پژوهش خارج شده‌اند یا بودجه‌ی پروژه قطع شده یا پژوهشگران جدا شده‌ یا مرده‌اند و هیچ‌کسی ادامه‌ی کار آنان را پیگیری نکرده است. اما با ترکیبی از شانس و با مقاومت و اصرار چند نسل از پژوهشگران، این پژوهش به سرانجام رسیده است.

حدود ۶۰ نفر از ۷۲۴ مرد اصلی شرکت‌کننده در این پژوهش هنوز زنده‌اند و با اینکه بیشترشان بالای ۹۰ سال سن دارند، همچنان در این پروژه حضور دارند. حالا ما مطالعه روی بیش از ۲۰۰۰ نفر از بچه‌های این مردان را آغاز کرده‌ایم و من چهارمین مدیر این پژوهش هستم!

ما از سال ۱۹۳۸ زندگی دو گروه از آدم‌ها را زیر نظر گرفته‌ایم: کار گروه اول در این پژوهش زمانی آغاز شد که آنها دانشجوی سال دوم دانشگاه هاروادر بودند و در طول جنگ جهانی دوم، دانشگاه را تمام کردند. تعداد زیادی از آنان برای خدمت به جنگ رفتند. دسته‌ی دومی که ما زیر نظر گرفتیم، گروهی از پسران از فقیرترین محله‌های بوستون بود؛ پسرانی که مخصوصاً به دلیل تعلق داشتن به خانواده‌های مشکل‌دار و محروم دهه‌ی ۱۹۳۰ بوستون، برای این پژوهش انتخاب شدند. بیشتر آنان مستأجر اتاق‌هایی بودند که حتی آب گرم و سرد نداشت.

زمانی که آنان وارد روند پژوهش شدند، با همه‌شان مصاحبه شد و آزمایش‌های پزشکی دادند و ما به خانه‌هایشان رفتیم و با والدینشان هم مصاحبه کردیم. سپس این نوجوانان به بزرگسالی رسیدند و به عرصه‌های مختلف زندگی قدم گذاشتند. آنها کارگر کارخانه، وکیل، بنّا یا پزشک شدند. یک نفر از آنان  رئیس‌جمهوری ایالات متحده شد و عده‌ای دیگر الکلی و بعضی‌ها به شیزوفرنی مبتلا شدند. عده‌ای پله‌های ترقی را طی کردند و بالا رفتند و عده‌ای راه را معکوس طی کردند.

 

بنیانگذاران این پژوهش هرگز در عمیق‌ترین رویایشان هم تصور نمی‌کردند که ۷۵ سال بعد، من، اینجا، بایستم و به شما بگویم این مطالعه همچنان ادامه دارد! هر دو سال یک‌بار پژوهشگران این پروژه افراد مورد مطالعه را فرا می‌خواندند و از آنان می‌پرسیدند که آیا مایلند به دسته‌ی جدیدی از سؤالات ما درباره‌ی زندگی‌شان جواب بدهند؟ خیلی از آنها که در شهر بوستون زندگی می‌کردند می‌پرسیدند «چرا باز هم می‌خواهید روی من مطالعه کنید؟ زندگی من آنقدرها جذاب نیست». البته اهالی هاروارد هرگز این سؤال را نپرسیدند!

برای داشتن تصویر روشنی از این زندگی‌ها، فقط به فرستادن پرسشنامه اکتفا نکردیم، بلکه در اتاق نشیمنشان با آنان مصاحبه کردیم. سوابق پزشکی آنان را از دکترشان گرفتیم، از آنان آزمایش خون گرفتیم، مغزشان را اسکن کردیم و با فرزندانشان صحبت کردیم. هنگامی که آنان با همسرشان درباره‌ی عمیق‌ترین نگرانی‌هایشان صحبت می‌کرند تصویرشان را روی نوار ویدئو ضبط کردیم و ۱۰ سال پیش که از همسرانشان خواستیم به پژوهش ما بپیوندید، خیلی از آنها گفتند «میدونی؟ دیگه دیره»!

خب ما چه چیزی آموختیم؟ از صدها هزار برگه اطلاعاتی که راجع به این زندگی‌ها جمع کردیم چه درس‌هایی گرفتیم؟ راستش این درس‌ها درباره‌ی ثروت، شهرت یا سخت‌تر و سخت‌تر کار کردن نیست!

روشن‌ترین پیامی که ما از این مطالعه‌ی هفتاد و پنج‌ساله گرفتیم این است:*روابط خوب، ما را شادتر و سالم‌تر نگه می‌دارد.*

ما سه درس بزرگ درباره‌ی روابط بدست آورده‌ایم؛

▪︎اول اینکه روابط اجتماعی واقعاً برای ما خوب است و تنهایی کشنده‌ است. به نظر می‌رسد افرادی که اجتماعی‌تر هستند، بیشتر با خانواده، با دوستان و با اجتماع در ارتباطند، شادتر و از نظر فیزیکی سالم‌ترند و نسبت به کسانی که کمتر با دیگران ارتباط می‌گیرند، عمر طولانی‌تری دارند. همچنین مشخص شد که تجربه‌ی تنهایی، تجربه‌ای زهرآگین است. کسانی که بیش از آنکه بخواهند از دیگران جدا شده‌اند، متوجه می‌شوند که کمتر از دیگران شادند و سلامتی آنها در میانسالی زودتر به خطر می‌افتد. عملکرد مغز آنان زودتر تنزل پیدا می‌کند و نسبت به کسانی که تنها نیستند، زندگی کوتاه‌تری دارند. و واقعیت غم‌انگیز این است که در هر دوره‌ای از زمان بیش از یک‌پنجم آمریکایی‌ها از تنهایی خود خبر می‌دهند.

همه‌ می‌دانیم که در یک جمع هم می‌شود تنها ماند و حتی ممکن است در یک رابطه‌ی زناشویی هم تنها بود! ▪︎پس دومین درس بزرگی که آموخته‌ایم این است که فقط تعداد دوستانی که دارید مهم نیست و مهم نیست که در یک رابطه‌ی تعهدآور حضور دارید یا نه، بلکه کیفیت روابط نزدیک است که اهمیت دارد.

مشخص شد که زندگی وسط جر و بحث واقعاً برای سلامتی مضر است؛ مثلا مشخص شده که ازدواج‌های پرتنش و بدون احساس برای سلامتی از طلاق گرفتن بدتر است و بالعکس، زندگی در صلح‌وصفا و روابط گرم در میانسالی، سلامتی را حفظ می‌کند.

زمانی که ما افراد تحت نظرمان را تا هشتمین دهه‌ی زندگی‌شان دنبال کرده بودیم، خواستیم برگردیم و به میانسالی آنان نگاهی بیندازیم تا ببینیم آیا توانسته بودیم پیش‌بینی کنیم که چه کسی در هشتادسالگی شاد و سالم زندگی می‌کند و چه کسی نه؟ وقتی تمام اطلاعاتی که در پنجاه‌سالگی از آنها داشتیم کنار هم گذاشتیم، این سطح کلسترول آنها در میانسالی نبود که بر مبنای آن دوران پیری‌شان را پیش‌بینی کنیم! آدم‌هایی که در پنجاه سالگی بیشترین رضایت را از روابطشان داشتند، در هشتادسالگی سالم‌ترین آدم‌ها بودند. همچنین به نظر می‌رسد که روابط نزدیکِ خوب، همچون یک سپر در برابر سنگ‌ها و تیرهای پیری از ما محافظت می‌کند. در میان این مردان آنهایی که شادترین زندگی مشترک را داشتند، گزارش دادند که در هشتادسالگی، حتی در روزهایی که از نظر جسمی درد زیادی را تحمل می‌کردند، همچنان حال‌وهوای شادی داشتند. اما کسانی که روابط ناکامی داشتند، در روزهایی که از درد جسمانی گزارش می‌دادند، آن درد با ناراحتی احساسی آنان تشدید شده بود.

▪︎و سومین درس بزرگی که ما درباره‌ی روابط و سلامتی‌مان آموختیم، این بود که روابط خوب فقط از جسم ما محافظت نمی‌کند بلکه از مغزمان هم محافظت می‌کند. مشخص شده که داشتن یک رابطه‌ی وابسته‌ی امن با یک فرد دیگر در هشتادسالگی، محافظت‌کننده است و افرادی که در رابطه هستند، جایی که واقعاً احساس کنند در زمان نیاز می‌توانند روی طرف مقابل حساب کنند، حافظه این افراد، طولانی‌تر و قوی‌تر می‌ماند و افرادی که در رابطه‌ی خود احساس می‌کنند نمی‌توانند در زمان نیاز به فرد دیگری تکیه کنند، از دست دادن حافظه را زودتر تجربه می‌کنند و «روابط خوب» آنان در همه‌ی ایام مناسب نبوده است. تعدادی از زوج‌های هشتادساله‌ی ما می‌توانستند همیشه با هم جر و بحث کنند اما تا زمانی که واقعاً می‌توانستند روی همدیگر حساب کنند، دیگر این مشاجرات برای حافظه‌ی آنان عوارضی نداشت.

 

 ○پس این پیام که روابط نزدیکِ خوب برای سلامتی و آسایش ما خوبند، بینشی است که قدمتی به اندازه‌ی کوه‌ها دارد! پس چرا فهمیدن آن اینقدر سخت و رد کردن آن اینقدر راحت است؟ چون ما انسانیم و چیزی که ما واقعاً دوست داریم یک اصلاح سریع است؛ چیزی که به دست آوردن آن زندگی ما را بهبود ببخشد و آن را به همان شکل حفظ کنیم. روابط، پیچیده و گیج‌کننده‌اند و کار سخت رسیدگی به خانواده و دوستان، جذاب و فرینده نیست؛ کاری مادام‌العمر است و تمام‌شدنی نیست.

 از میان افرادی که در پژوهش ۷۵ ساله ما مشارکت داشتند، کسانی در دوران بازنشستگی خوشحال‌تر بودند که فعالانه تلاش کردند همکارانشان را با همبازی‌های جدید جایگزین کنند. درست مثل نسلی که اوایل هزاره‌ی جدید متولد شده‌اند و در این بررسی حضور داشته‌اند، خیلی از مردان ما هم وقتی جوان بودند واقعاً معتقد بودند که شهرت، ثروت و موفقیت، چیزهایی است که برای رسیدن به یک زندگی خوب باید به دنبالشان رفت. اما در طول این ۷۵ سال بارها و بارها پژوهش ما نشان داد افرادی که زندگی خود را به بهترین شکل گذرانده‌اند، کسانی بوده‌اند که به رابطه با خانواده، دوستان و اجتماع تکیه داشته‌اند.

اتکا به یک رابطه باید چطور باشد؟ فرصت‌ها عملاً بی‌انتها هستند؛ می‌تواند چیزی بسادگی وقت‌گذرانی با آدم‌ها باشد یا جان بخشیدن به یک رابطه‌ی کهنه با انجام دادن یک کار جدید در کنار یکدیگر یا قدم‌زدن‌های طولانی و قرارهای شبانه یا نزدیک شدن به یک عضو خانواده که سال‌ها با او حرف نمی‌زدید، چراکه این دشمنی‌های خانوادگی که متدوال هم هستند، عوارض بدی برای آدم‌های کینه‌ای دارند.

دوست دارم با نقل‌ قولی از مارک تواین بحث را تمام کنم. بیش از یک قرن پیش، او به دنبال برگشتن به زندگی خود بود و این را نوشت: «وقتی نیست. برای بحث‌های بیهوده، عذرخواهی‌ها، دل‌سوزاندن‌ها، حساب‌کشی‌ها، زندگی خیلی کوتاه است. فقط برای دوست داشتن وقت هست، و برای حرف‌زدن از آن؛ هرچند کوتاه». زندگی خوب، با روابط خوب ساخته می‌شود.

 

*منبع:* ایسنا

درباره تربیت فرزند

سلام 

من وقتیکه  کودک بودم عاشق دوست و رفیق بودم. یعنی برای رفیق و همبازی جون میدادم. اما امان از اینکه خیلی اوقات  از همین دوستان ضربه خورم و به خاطر همین دوست ندارم که بچه هام مثل خودم ساده باشن.ولی چه کنم که می بینم بچه هام هم دقیقا رفتارهای خودم را دارند و من غصه می خورم.بچه میاد به من اصرار می کنه که بابا دوستم میگه دوچرخه ات را بیار بازی کنیم و به من اصرار می کنه  و من از سر دلسوزی دوچرخه را میارم که بازی کنند و بعد میبینم که بچه مردم دائما روی دوچرخه سواره و حرکت می کنه و بچه خودم داره دنبالش می دوه  و تازه اون بچه پیاده هم نمیشه و تا من نرروم و با زبون پیادش نکم پیاده بشو  نیست.یکی نیست به این بچه حالی کنه که باباجون اگه دوستت یگ دور با چرخت زد حداقل خودت هم یک دور با چرخت بزن نه اینکه چرخت رو بدی دست بچه مردم و خودت دنباش بدوی. چی کار کنم دیگه از قدیم گفتن تره به تخمش میره و حسنی به باباش.خودمون هم که بچه بودیم سر ظهر گرمای تابستون به مادرمون اصرار می کردیم که می خوام برم تو کوچه توب بازی کنم و از مامان انکار  و از ما اصرار .بعد هم میرفتیم تو کوچه با یکی دوست بشیم .ظرف من رو کاشت تو دروازه و یک شوت زد که خورد تو تخمم  و با گریه برگشتم خونه و خیلی دردم گرفت.پدرم گفت بچه جون حداقل با یکی هم سن خودت دوست میشدی چرا رفتی با بزرگتر از خودت دوست شدی و اون بی شعور هم نمیفهمه که بچه تو دروازه هست یواش شوت بزنه. خلاصه از ماست که بر ماست . ما ها کلا قدرت طلب نیستیم. ساده هستیم .ولی نمیدونم چکار کنم که این رفتار بچه را بتوانم اصلاح کنم.باید در این باره مطالعه کنم.

رنج نامه قسمت بیست و چهارم

در سالن غذاخوری بعد از مجلس ترحیم  نشسته بودیم.  از قیافه و رفتار دو تا از هم میزیها که یکی هیکلی با موهای فر شده و گردن کلفت بود و دیگری معمولی بود حدس زدم که اینها برای آمار گرفتن سر میز ما نشستن که ببینن ما تو جمعمون چی صحبت می کنیم و خبر ببرن برای آنجاییکه باید خبر بدهند.

عزیزی گفت بیا برویم پیش فلان اقا که فلان مسئولیت را دارد سلا م و علیک کن تا سفاش کند که ارتقای شغلی بگیری . من سر میز به دوستان گفتم نمی خواهد. چون مدیران بیشتر به مسائل قومیتی حساسیت دارند و دنبال افرادی از قومیتها هستند که ارتقائ شغلی بدهند تا زیردستانشان را مدیریت کنند و زبان آنها را بفهمند. من در همین شغلی که دارم کار می کنم راضی هستم.ولی به خاطر اینکه بی ادبی نشده باشه و به خاطر اینکه آن عزیز دیگه رفته بود پهلوی آن مقام مسئول من هم بلند شدم و رفتم پیش آنها و سلام  و علیکی کردم. ان مقام گفت کدام قسمت کار می کنی گفتم فلان جا  و گفت مدیرت چه کسی هست و گفتم فلانی و بعد از سر تکان دادن خداحافظی کردم  و برگشتم سر جایم نشستم.

می دانستم که احتمالا افرادی الان از این لحظه احوال پرسی من و آن مقام  احتمالا دارن عکس تهیه می کنند تا برای هیات مدیره بفرستند و سند دستمال بدست بودن و پاچه خواری برای من درست کنند و بفرستند برای هیات مدیره.

نمیدانم که بعد از چهارده  پانزده سال کار تخصصی فنی چرا سیستم حتی یک درجه ارتقائ شغلی در نظر نمی گیرد که آدم یک دلخوشی داشته باشد.

البته به نظرم ماهاییکه از دوران کودکی اهل مسجد و فعالیت در نهادهای انقلابی داریم حتما نظام انتظار دارد که در بخشهایی مثل حفاظت حراست بازرسی یا انتظامات شغل بگیریم و به نوعی حافظ منافع دولت و حکومت باشیم و اگر بخواهیم در حالت کارمندی عادی ارتقائ شغلی بگیریم مثلا اگر منزل غرب تهران باشد در شرق تهران برایت ارتقائ شغلی می دهند تا در این مسیر رفت و آمد پدرت دربیاد.چون آخوندها و آخوند زاده ها و آخوند صفت ها که میخواهند خانواده هایشان را برای کار و تفریح و تحصیل به خارج از جمله انگلیس و کانادا و استرالیا بفرستند خیالشان راحت باشد که چهارتا اسگل اینجا هستند که حافظ منافع حکومت باشند.

در حالت عادی برای ارتقائ شغلی مسائل را در فاز قومیت ها می برند و اینطور که من متوجه شدم از جنبه ملی روی بعضی قومیت ها خیلی حساسیت دارند که حتما ارتقائ شغلی را برای آنها در نظر بگیرند که دلشان گرم باشد. و حتی اگر مثل بنده های که ساقه فعالی در نهادهای انقلابی را داریم بخواهیم اعتراض کنیم سریع برخورد میکنند و به زبان بی زبانی می گویند که شما اگر ارتقائ شغلی می خواهید در نهادهای انقلابی باید استخدام می شدید مثل سپاه یا بسیج یا نهادهای زیر نظر رهبر و .. .و در حالت عادی در سیستم دولتی مسائل ملی اولویت دارد مثلا قومیتها یا داشتن قد بلند و هیکل مناسب یا داشتن مدرک تحصیلی مناسب  و امثالهم.

به همین خاطر ممکن است شما افرادی را ببینید که مذهبی نیستند و دائما از مهمانیها و پارتیهایشان صحبت می کنند ولی  ارتقائ شغلی می گیرند.