پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

رنج نامه قسمت دوازدهم

در ادامه عرایض به توضیح درباره علل افت تحصیلی ام می پردازم:

خوب همانطور که گفتم فامیل های ما خیلی عشق لات بازی بودند . البته بهتره بگیم لات بازی شون برای ما بود که خایه نداشتیم والا  از لات بازی فقط ادا خوب درمیاوردند.

خوب معمولا افراد با همه عقاید سیاسی که دارند نسبت به  کودکان مهربان هستند و ذهنیت خاصی نسبت به کودک ندارند. درباره من هم همینطور بود. تا وقتی بچه بودیم با خیلی از فامیل معاشرت داشتیم و با اینکه مسجد می رفتیم و اهل نماز جمعه و شرکت در راهپیماییی و حضور در نهادهای انقلابی بودیم  فامیل خیلی با ذهنیت با ما برخورد منفی نداشتند. اما وقتی بزرگ شدیم و مراحل نوجوانی را پشت سر گذاشتیم  کم کم فامیل با ذهنیت برخورد می کردند. مخصوصا رفتار غلط پدر و مادر که هر جا نشسته بودند و فامیل سراغ ما را گرفته بودند صحبت از بسیج و مسجد و این طور چیزها بود. خوب برای یک جماعتی که عشق لات بازی هستند مهمترین چیزهایی که به عنوان فاکتور  مقام و جایگاه اجتماعی و سیاسی محسوب می شود داشتن پول و قدرت است.اینکه شما فرد مستقلی هستی و با تکیه بر توانایی ها ی  شخصی خودت به پول و قدرت دست می یابی.بعضی افراد حداقل کمی سیاست دارند. یعنی اگر هم جاهایی به حکوم وابسته هستند اما سعی  می کنند خود را افراد مستقلی نشان دهند . متاسفانه پدر و مادرمن از روی سادگی و یا چه عرض کنم  هر جا که نشستند خود و فرزندانشان را افرادی خایه مال نشان دادند و اگر چه پدر من فردی زحمت کش بود و ریال به ریال پولی که بدست آورده بود با زحمت و کد یمین و عرق جبین بود  ولی متاسفانه کاری کرده بود که در ذهن دیگران اینطور به نظر برسد که از جایی ساپورت می شود که اینگونه زنگ رژیم را به سینه می زند.و بدتر از آن اینکه خودش و خانواده اش را با رفتارهایش پیش فامیل خوار کرده بود و هر جا می نشست و کم می آورد توپ ر اتوی زمین بچه هایش می انداخت.

در انتهای دوره دبیرستان خوب من برای مطالعه و آمادگی برای کنکور نیاز به ارامش فکر ی داشتم و متاسفانه همان فامیل که عشق لات بازی بودند برای اینکه ردر آینده من نتوانم در کنکور در رشته ای خوب قبول بشوم و به جایگاه خوب اجتماعی دست پیدا کنم  با روش های مختلف سعی در آمار گرفتن و تخریب روحیه من می نمودند .پدر کسخول ما نیز توجه نداشت که مهمترین کار در این ایام برای فرزندش برقراری امنیت روحی و روانی است و نباید اجازه دهد که دیگران با بهانه مسائل سیاسی روحیه خانواده را تخریب کنند. متاسفانه او در این ایام باز مثل سالهای قبل کسخولانه فامیل را فوج فوج به خانه اش دعوت می کرد و آنها با کمال پرررویی می خوردند و می ریدند به خودش و خانواده اش و او می خندید و می گفت حالا چه کا مه شه  بکنی.

متاسفانه لات بازی پدر ما فقط برای زن و بچه اش بود و جلوی مردم زبانش در کونش فرو می رفت.صرفه نظر از مسائل سیاسی دقت نداشت که فامیل عشق لات بازی فقط صرفا  اظهار نظر سیاسی  را جهت بررسی اوضاع مملکت نمی کنند بلکه هدفش تخریب روحیه فرزند توست تا آرامش و امنیت شغلی را از تو بگیرد و نتوانی  در آینده در رشته ای خوب قبول بشوی. ببین اینها چقدر حواسشون به قدرتشون بود. ولی پدر کسخول ما حواسش به قدرتش نبود. بلا تشبیه آمریکا را نگاه کن که مثل یک شاگرد اول که اجازه نمی دهد دیگران به موقعیت و جایگاهش دست پیدا کنند و از طریق ابزارهای مختلف نظامی رسانه ای ورزشی اقتصادی فرهنگی  علمی و هر روشی که فکرش را بکنی تلاش می کند تا موقعیتش را حفظ کند و این مسئولین رژیم جمهوری اسلامی نیز مثل این کسخول ها نمی توانند امنیت اقتصادی روانی فرهنگی و ... را برای جوانان این مملکت فراهم کنند. تازه خودشان امار مردمشان را به دیگران می دهند. چون مرامشان لئیم هست.یعنی پست هستند. وقتی به آنها اعتماد می کنی خودشان یک کیری به مردمشان می زنند که بگویند مرام آخوندی چنین مرامی هست.واقعا که باید به این مرام آخوندی تاسف خورد .بیچاره خانواده های شهدا و ایثارگران که آخودند صفتها و آخوند زاده ها که اینها را سپر بلای خود می کنند و خودشان فرزندانشان را جایی نمی فرستند که آب زیرشان برود.

خوب من در انتهای دوره دبیرستان اصلا از نظر روحی وضع خوبی نداشتم. هم در مدرسه تحت قفشار روحی بودم و هم در خانه و هم محیط فامیل  و قدرت تمرکز فکری ام خیلی پایین بود.

یادم هست که روزهای انتهایی کنکور یکی از خانم های فامیل زنگ زده بود منزل ما و اصرار داشت که با من صحبت کنه . او زن روانپریشی بود و در توهمات خودش می خواست دخترش را به زور به من بدهد یا بهتر بگویم اسم دخترش را روی من بگذارد. برای من تو اآن روزهای نزدیک کنکور این رفتارها خیلی عصبانی کننده بود و تازه پدر و مادر من به جای اینکه به آن خانم تشر بزنند که زن دیوانه این چه حرکات و رفتاری هست اصرار داشتند که من گوشی بگیرم و حال و احوال پرسی کنم.

خلاصه من با آن اعصاب ناراحت و ذهن خراب ناشی از چندین سال رنج  پی در پی  و عقده های فرو خورده  از خانواده مدرسه محل فامیل  و... کنکور را دادم و رتبه جالبی کسب نکردم و در انتخاب رشته از بین فکر کنم سی  چهل تا رشته ای که انتخاب کرده بودم دو تا رشته بورسیه قبول شدم .

باورم نمیشد حمیدی که هفت سال در یک مدرسه نمونه درس خوانده بود و یک زمانی تا عنوان شاگرد اولی پیش رفته بود کم کم تا جایی افت کرده بود که رتبه کنکورش تعریفی نداشت.البته  چون ما در یک نظامهای طبقاتی امنیتی زنگی می کنیم معلوم نبود که اگر خود را سپر بلای حکومت نمی کردیم الان چه شرایطی داشتیم شاید الان در سیستان و بلوچستان تو این شرکتهای پیمانکاری با یک چس حقوق روزگار می گذراندیم .

من در انتخاب رشته در درو رشته بورسیه قبول شدم درست نمی  دانم ولی شاید بهتره بگوییم که این هم دستمزد این همه سالهایی بود که من و خانواده ام فحش خور رژیم جمهوری اسلامی شده بودیم. به هر حال الان می فهمم که دولت در سیستم امنیتی خودش حواسش به مسائل مختلف هست که کیرو کجا بگذاره حداقل امثال من و خانواده هام که به خاطر چند تا فامیل خارج از کشور و حضور در نهادهای انقلابی سالها تحت رصد  و کنترل و هدایت بوده ایم.

لکن باز هم آن رک کسخولی در من و خانواده ام باعث شد که در انتخا ب راه اشتباه کنیم و به ای اینکه بفهمیم دولت برایمان راه مناسب باز کرده و به قول یزدیها بجیم و در آن رشته دانشجو شویم تا در آینده کارمان هم تضمیم شده باشد رفتیم و با چند تا آدم نادان تر از خودمان مشورت کردیم که آقا من در دانشگاه آزاد فلان رشته مهندسی را قبول شدم و در دانشگاه دولتی فلان رشته کاردانی بورسیه را و کدام را بخوانم بهتر است کاردانی یا کارشناسی؟.

دایی که خود را خیلی اهل فهم و شعور می دانست با آن رگ آخوندی اینطور راهنمایی می کرد که در جامعه روی افراد لیسانس یا مهندس یک طور دیگر نگاه می کنند  و ارج و قرب دیگر دارد و تازه تو پدرت این همه سال کارمند دولت بوده الا ن بعد از این همه سال هشتش گرو نهش هست و تو هم می خواهی مثل پدرت خودت را بدبخت کنی؟!!1. شاید آنها پیش ذهن خودشان اینطور برنامه ریزی کرده بودند که روی مرام لات بازی ما در دانشگاه آزاد لیسانس مهندسی را بگیریم و بعد هم دختر خاله را که آمریکا بود بگیریم و بعد هم یک کیری به رژیم بزنیم و بگوییم بای بای خداحافظ و ما رفتیم.

یک احوق دیگر که من با او مشورت کردم یک مهندس کامپیوتر بود که او هم از بچه های قدیم مسجد بود و  اتفاقا در دانشگاه آزاد کارمند بود و گفت لیسانس خوب هست و به نظر او بهتره که لیسانس بگیری.البته ناگفته نماند که آن زمان لیاسنس آن هم در رشته مهندسی برای خودش برو بروی خاصی داشت آن هم برای من که بچه شهر بودم وکلی فامیل و دوست و آشنا و پدر و مادر آرزو داشتند که بچه شان مهندس بشود.ما بعدها فهمیدیم که ایشان خودش از دانشگاه اخراج شده بدلیل ضف درسی. و مدرکی هم که به دانشگاه آزاد ارائه داده بوده تقلبی بوده است.

حالا کاری نداریم که بعدها انواع دانشگاه درست شد و هر کسی از هر جایی می توانست فوق دیپلم را تبدیل به لیسانس و فوق لیسانس بکند.

خوب ما که دانش آموز بودیم و نسبت به محیط جامعه و وضعیت اقتصادی مملکت اشراف نداشتیم ولی مثلا پدر من هم که اوضاع اقتصادی کشور را میدید نهیبی به من نزد که بچه جان دانشگاه آزاد را ول کن و رشته کاردانی بورسیه را بچسب که در آینده شغل و کارت تضمین شده باشه. حالا کاری نداریم که از سال بعدش تمام یا اکثر بورسیه های دولتی حذف شد.خلاصه من در اوج حماقت در دانشگاه آزاد ثبت نام کردم. تازه خریت من را ببین من فک میکردم که دانشگاه آزاد فقط شهریه اش همان شهریه ثابت است ولی بعد از ثبت نام متوجه شدم که شهریه متغیر هم دارد . یک بدشانسی دیگر هم این بود که تا قبل از آن دانشگاه ما نزدیک منزل بود ولی دقیقا همان سال ساختمان دانشگاه جابجا شد و من بدبدخت شدم چون باید کرایه ماشین هم میدادم.

و این برای پدر  من که یک کارمند بود و حقوق محدودی داشت خیلی سخت بود.

متاسفانه مملکت ما هم به گونه ای است که وقتی شما یک فرصت را از دست می دهی دیگر معلوم نیست که کی بتوانی آن را بدست بیاوری. اگر در موقع مناسب ماشین بخری خریدی والا ممکنه تا ده سل بعد نتوانی بخی. اگر سر فرصت خانه بخری خریدی و الا تا ده سال بعد یا شاید هیچ وقت ممکن است نتوانی خانه بخری و این طراحی آژانس امنیتی بریتانیا و شوروی برای مردم ایران هست  و مرام آخوندی در همه امور جریان دارد.پول و قدرت باید در دستان حکومت و کارگزاران باشد و مردم همه محتاج حکومت و کارگزاران.

در قسمتهای بعد تعریف می کنم که ما از دانشگاه آزاد رفتنمان چی انتظار داشتیم و چی فکر می کردیم و چی شد؟!!!






رنج نامه قسمت یازدهم

در ادامه بررسی علل افت درسی در دوران مدرسه   به موارد زیر هم می توان اشاره کرد:

ضعیف بودن بنیه و قوت جسمی:

من علاوه بر کوچک بودن جثه از نظر بنیه و توان جسمی هم ضعیف بودم. البته این به آن معنا نیست که غذای خوب و کافی نمی خوردم بلکه به این معناست که  بدنم اصولا ضعیف بود یعنی با مقداری فعالیت زود خسته می شدم. و نمی توانستم ادامه بدهم. مثلا وقتی که از مدرسه به منزل برمی گشتم  واقعا توان اینکه بخواهم با اندکی استراحت  بلند شوم و درس و مشق را دنبال کنم نداشتم. باید یک خواب درست و حسابی می کردم و بعد غذایی می خوردم و بعد مشغول می شدم و این باعث میشد که از آن طرف دیر بخوابم و صبح با سختی از خواب بیدار شوم و دیر به مدرسه برسم . سر همین دیر رسیدن ها نمره انضباطم 18 شد.یعنی ناظم نمره ام را کم کرد.

همانطور که در قسمتهای قبلی هم گفتم دوران دبیرستان  من مصادف بود با ایام دوم خرداد و انتخابات .خوب با روی کار آمدن اصلاح طلبان  جو سیاسی جامعه به شدت علیه اقشار ایثارگر و بسیجی و حزب الهی تحریک شده بود و تا آن موقع اگر مثلا افراد سلطنت طلب و معاند با امثال من و خانواده ما دشمنی می کردند از آن دوره به بعد حتی افراد عادی جامعه  نیز علنا توهین می کردند و تو این فضا کسی به راحتی جرات نمی کرد که در محیط زندگی  و محل و یا محل کار دور  و بر مسجد و بسیج و نهادهای انقلابی بپلکد. ما هم چون از بچگی اهل مسجد و نهادهای انقلابی بودیم  و به قول معروف تابلو بودیم می رفتیم  و الا جو خیلی سنگین بود.

فعالیت  من در دوران دبیرستان در نهادهای انقلابی  کم کم  رو به افول گذاشت.یعنی شرکت در جلسات بسیج ، شرکت در نمازجمعه ، سخنرانی در جلسات بسیج مثل روخانی تفسیر قرآن ، بیان وصیت نامه شهیدان ، شرکت در پستهای نگهبانی محله ،شرکت در ایست و بازرسی ،  شرکت در کلاسهای رفع اشکال دانش آموزان مدرسه ای ، شرکت در مراسم دعای کمیل دعای ندبه دعای عاشورا   و هیاتهایی  انقلابی که در سطح منطقه بود . یا مراسمات مانور بسیج و سپاه  و رزم شبانه و اثالهم.

خوب این افول فعالیت  به چند دلیل بود:

یکی اینکه من در دوران دبیرستان به عنوان یک دانش آموز کنکوری بودم و تصور می کردم که با کارهای جانبی به درس و مدرسه ام لطمه میخوره .و با این کار تصور می کردم که بیشتر می توانم تمرکز فکری داشته باشم.چون انصافا من همزمان نمی توانستم چند کار را با یکدیگر همزمان انجامبدهم یعنی اگر مثلا یک کلاس رفع اشکال برای بچه ها برگزار کنم فکرم را خیلی مشغول می کرد و استرس می گرفتم همینطور کارهای دیگری که برایتان شرح دادم .تصور می کردم که اگر فقط به درس برسم در آینده می توانم رتبه بهتری در کنکور بدست آورم. حالا مگه این مسئولین بسیج و مسجد ولکن من بودند و هر جا میدیند خفت می کردند که چرا فعالیت نمیکنی و حتی نامه انصراف از عضویت در بسیج را هم به من دادند که اگر نمی خواهی فعالیت کنی انصراف بده.

یعنی جوری بود که من نماز جماعت هم که می رفتم رکعت آخر را خودم تند تر ی خواندم و بر می گشتم به خانه.

دلیل دیگر این که من انصافا به دلیل ضعف اعصاب و مسائلی که در بخش های قبلی توضیح دادم از کارهای نظامی می ترسیم یعنی از اسلحه  و نارنجک و کلت و تیر و گلوله و ... اینطو چیزها وحشت داشتم. اگر چه از دوران دوازده و سیزده سالگی  تقریبا هر دو ماه یک بار با بسیج به رزم شبانه می رفتیم  ولی من واقعا از همان بچگی هم از این کارها می ترسیم یعنی دلهره داشتم که شب پایمان را در مسجد بگذاریم وبگویند به صف بشوید و می خواهیم برویم بیابان تیراندازی. این اسلحه کلاشینکف و ژ3 هم که در فضای شب و بیابان صدای مهیبی داشت و من زهره ترک می شدم ولی تو رادربایستی باید تحمل می کردم تا تمام شود.

دلیل دیگر اینکه  در دوران دوم خرداد انواع روزنامه های اصلاح طلب مثل طوس ،نشاط ، صبح امروز ،عصر آزادگان ، فتح ، ... منتشر می شد و من  آنها را می خواندم البته چون گران بود بعضی وقتها می خواندم و گاهی هم مثلا یک روزنامه در  مغازه سلمانی (پیرایشگاه) پیدا می کردم می خواندم.انصافا نوشته های این روزنامه ها  برایم جذابتر بود یعنی با عمق ذهنیت من بیشتر جور درمی آمد یعنی از نظر استدلالی بهتر استدلال می کردند.

روزنامه های مثل کیهان ، جوان ، یالثارات  یا نشریات محرمانه بسیج که فقط روی بدحجابی و اینها بیشتر مطلب می نوشتند و درباره سایر مسائل بیشتر  اصطلاحا فیلم را هندی می کردند تا استدلال قوی داشته باشند.

انصاف دور بر مون هر چی آدم با سواد و کمالات بود همه اصلاح طلب بودند  و حرف حسابی می زدند و استدال محکمه پسند می کردند ولی  اقشار حزب الهی فقط تحت تاثیر احساسات بودند و منتظر بودند جایی شام یا ناهار بدهند یک عده  کم اطلاع را جمع کنند و به بهانه زیر پا رفتن ارزش ها  در تجمعات و هیات زنده باد مرده باد کنند. 

یا مثلا ما که از دوران قبل تر اهل مسجد و بسیج و اینها بودیم  و با فامیل ها ی خودمان که عموما در بالای شهر تهران سکونت داشتند رفت و آمد میکردیم و خیلی به رژیم فحش می دادند و حرفهایی می زدند راجع به فسادهای مسسئولین تا آن موقع برایمان باور پذیر نبود چون دنیای من کوچک بود در حد مسجد و مدرسه و خانه .

ولی بعدها که در روزنامه های زنجیره ای مطالعه می کردم و میدیم که بخشی از آن حرفها درست است برای خودم متاسف می شدم که ما سنگ جه کسانی را داریم  به سینه می زنیم.

کلا حضور در مراکز و نهادهای انقلابی بوی فرهیختگی نمیداد و بوی جهل و حماقت میداد. آدم هایی که در این جا جمع می شدند از قشر عوام بودند و عوام  معمولا با تعصب زندگی می کنند و مرامی زندگی می کنند. نمیشد بگوییم که معتقد نبودند و فقط برای غذا می آمدند  ولی سنتی بودند  و اهل تجزیه و تحلیل و مطالعه و کند کاو مسائل مملکت نبودند و همه چیز را د رسطح میدیدند. خوب افرادی که مخالف بودند که اصلا اهل هیات یا نهادهای انقلابی نبودند و پایشان را حتی موقعیکه شام و ناهار بدهند اینجور جاها نمی گذارند. یک عده از مردم هم که مخالف یا معترض وضع موجود مملکت بودند و لی جلوی شکمشان را نمی توانستند بگیرند هم آخر وقت فقط میامدند تا بتوانند غذا بگیرند ولی انصافا آن تعدادی که می آمدند و می نشستند و گوش می کردند و درآخر هم غذایشان را می گرفتند معمولا از تیپ خانواده های انقلابی بودند البته عمدتا همانطور که گفتم عوام الناس بودند و اگر با آنها بحث سیاسی می کردی کم می آوردند و جوابی نداشتند که بدهند ولی به هر ترتیب  دارای تعصب  بودند و اگر از کسی از حد می گذراند یک کشیده تو گوشش می نواختند.

من که دانش آموز مدرسه نمونه بودم و  اهل مطالعه بودم و به هر حال با افرادی نشست و برخاست کرده بودیم که روشنفکر بودن د و یا مخالف رژیم بودند و رژیم را به چالش می کشیدند برایم خیلی عذاب آور بود که در چنین فضایی و با چنین آدم هایی نشست و برخاست کنم . اگر چه من و خانواده ام آدم های کینه جویی نبودیم و از اول در کنار مردم مستضعف زندگی کردیم و بزرگ شدیم  و چون اخلاق محور بودیم همیشه به اطرافیان کمک  می کردیم یعنی نسبت به مردم خیرخواه بودیم حتی با فامیل هایمان که مخالف رژیم بودندو یک جورایی با ما مشکل سیاسی داشتند خیرخواه بودیم. من در دوران دبیرستان کم کم از این محیط بسیج و مخصوصا سپاه و از پاسدارها متنفر شده بودم. و آنها را سوء استاده چی از احساسات و اعتقادات دینی و مذهبی مردم میدیم. اگر چه در ظاهر مودب بودم و گاهی در مراکز سپاه جهت شرکت در هیات رزمندگان و یا مانور بسیج حضور می یافتم ولی در ته قلبم از آنها متنقر شده بودم.

یادم هست که مناطرات صادق زیبا کلام با افراد دیگر  را که از شبکه چهارم تلویزیون پخش میشد تماشا میکردم  و مثلا حرفها و استدلالات زیبا کلام برایم قابل قبول تر بود.

البته در زمان مصاحبت و همنشینی با فامیل و آشنایان درونیات خود را بیرون نمی ریختم  و بیشتربه حرفهای آنها گوش می کردم و به قول معروف چراغ خاموش حرکت می کردم.

زندگی کردن در یک فضای پر از تعارض  برای من که آدم ساده ای بودم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.

یکی دیگر از دلایل افت تحصیل من این بود که هفته اول مدرسه درد دوران پیش دانشگاهی  معلم درس شیمی که از قضا عموی یکی ا زدانش آموزان بود بعد از معرفی خودش خواست که بچه ها خودشان را معرفی کنند . خوب من میز اول بودم و خودم را معرفی کردم. معلم گفت تو پسر همان هستی که شغل پدرت فلان هست. گفتم بله. سری تکان داد و لبخندی زد و گفت قبلا با پدرت  در فلان همکار بودیم و گفت ما از کسی ترسی نداریم.

من نشستم و تعجب کردم. آخ شغل  پدر من ارتباطی با معلم شیمی  نداشت. بیشتر ترس من از این بود که در دیگر بچه ها ذهنیت منفی ایجاد بشود که دقیقا هم اینطور شد و این مسئله فوبیای من را تحریک می کرد.خلاصه این معلم از آن جلسه به بعد من را تحویل نمی گرفت. با توجه به اینکه من از درس شیمی متنفر بودم با خودم گفتم چه بهتر معلم به من کاری نداره من هم به معلم کاری ندارم. البته ایشان فرد متعهدی نبود و بعضا دیر میامد یا زود می رفت بعضا غیبت می کرد و درس دادنش هم تعریفی نداشت.من شیمی معدنی را پاس کردم و لی شیمی عالی یک نفر از کل بچه های مدرسه افتاد و آن هم من بودم. البته با آن وضع درس دادن به نظرم معلم به همه بچه ها با ارفاق نمره داده بود ولی درباره من مغرضانه نمره داده بود.


رنج نامه قسمت دهم

در قسمت قبل درباره افت تحصیل در دوران دانش آموزی  اینجانب مطلب نوشتم اما دوست دارم تا به صورت جزئی تر  این مسئله را تحلیل کنم. هدفم از نوشتن این مطلب اولا تخلیه روحی و روانی خودم هست و  دوم اینکه ما مثل پیرمردهای قدیمی نیستیم که هشتاد یا نود سال عمر کنیم و از دهه هفتاد بخواهیم خاطره تعریف کنیم و حرفهای خوب و بد زندگی را مرور کنیم. من با توجه به حرص هاییکه روزمره میخورم و درون خود میریزم فکر نمی کنم که در حالت خوشبینانه بیشتر از پنجاه سال عمر کنم.بنابراین بد نیست که خاطرات خوب و بد زندگی را از همین الان شروع به نوشتن کنم .

افت تحصیلی من دردوران دانش آموزی  دبیرستان  به چند عامل برمی گشت:

الف )  اختلالت  روانپزشکی  به نام فوبیای اجتماعی  

این مسئله باعث شده بود تا من در دوران دبیرستان نتوانم   در سطح کلاس و مدرسه فعال  باشم و حرفهای خود را مطرح کنم . فوبیای من به گونه ای بود که هر بار که پای تخته می رفتم دهانم به شدت خشک میشد و ضربان قلبم به شدت بالا می رفت و بدنم و صورتم به شدت عرق می کرد و دست و پایم به شدت میلرزید و دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. و این هرباره تکرار میشدو البته من در آن دوران نمیدانشتم که این یک اختلال روانپزشکی است و با مراجعه به پزشک و یا با دارو می توان تا حدی آن را کنترل کرد به خاطر همین هم من از  فعالیتهای مدرسه پرهیز میکردم و هر روز که میخواستم سر کلاس بروم استرس داشتم که معلم بخواهد از من درس بپرسد یا حتی از من یک تک سوال بپرسد یا من را پای تخته ببرند  و این استرس باعث میشد تا راندمان  یادگیری من به  شدت کاهش یابد مخصوصا چون رشته ریاضی فیزیک بود  و نیاز به تمرکز داشت متاسفانه این مسئله به من خیلی ضربه زد

ب ) نکته بعدی ضعف اعصاب بود که به صورت مشترک از پدر و مادر به من به ارث رسیده بود. 

خوب در دوران کودکی این مسئله خیلی نمود نداشت و لی در دوران نوجوانی کم کم این مسئله ژنتیک خودش را نشان داد  . مثلا  من وقتی سر کلاس به درس گوش میدادم یک دفعه مغزم به حالت standby  میرفت و چند لحظه هیچ چیز متوجه نمیشدم یعنی نه چشمم چیزی میدید و نه گوشم چیزی می شنید . بعد از چند لحظه که به خودم می آمدم میدیم که مثلا چهار پنج دقیقه از درس را از دست دادم و سررشته درس از دستم میرفت و جرات هم نداشتم که از معلم بخواهم دوباره توضیح بدهد .یادکم هست که یک بار از معلم خواستم که دوباره بخشی را توضیح بدهد و او آنچنان به من توبید که چرا گیج و منگ هستید و من در حد ریدن ترسیده بودم . این بود که هر روز که این مسئله سر کلاس برای من پیش می امد به خودم دلداری میدادم که میرم خونه و جزوه و کتاب درسی را خودم میخوانم تا درس را متوجه بشوم ولی ای داد که چون  مدرسه ما مدرسه تیزهوشان بود  و معلمین درس ها ی ریاضی فیزیک و شیمی را با شیوه خودشان و نه منطبق با کتاب درسی می گفتند  و یکسری پلی کپی های غیر استاندارد و بد خط  داشتند و تدریس می کردند و یا بعضی هایشان از کتابهای  مرجع دانشگاه تدریس می کردند  من بعد که به منزل می رفتم نمیتوانستم  مطالبی که سر کلاس گفته گفته شده بود را درست در منزل یاد بگیرم و اینها تلمبار میشد و استرس روی استرس برای من ایجاد می کرد. من در دوران دبیرستان شبها عمدتا تا ساعت یک یا دو یا سه صبح بیدار بودم و این بی خوابی و استرس ها خیلی به من ضربه میزد.

ج) داشتن روحیه لطیف و حساس :

به این صورت که اگر کسی  به من حرفی میزد چه در مدرسه و چه در محیط  زندگی یا میهمانی فامیلی  تا مدتها روح من را آزرده میکرد و فکرم را مشغول میکرد و باعث خود خوری در من میشد. خوب در محیط زندگی و خانواده پدر و مادرم آدم هایی نبودند که اگر کسی حرفی میزد یا متلکی می انداخت یا توهینی میکرد بلافاصله  جهت برهم نخوردن امنیت روانی فرزندشان وارد شوند و دخالت کنند . در محیط مدرسه در دوران دبیرستان چون شخصیت دانش اموزان شکل گرفته بود و بعضی ها که به هم شبیه تر بودند با هم تیم بودند و لی من عمدتا آدم تنهایی بودم و کسی آنطور با من صمیمی نمیشد و خودم هم البته همانطور که گفتم چون ضعف اعصاب داشتم و فوبیا داتم و روحیه حساسی داشتم کمتر در جمع های همکلاسی ها وارد میشدم  فعالیت می کردم .

د) داشتن جثه کوچک و ترسو بودن

این مسئله جلوی رقابت با دیگر دانش آموزان را از من میگرفت  و باعث میشد تا من نتوانم حرفهایم را و آن چیزهایی که باعث رنجش خاطر در من می شود را به همکلاسیهایم بزنم . خوب کسی که در کلاس شاگرد زرنگ هم بوده برای اینکه بتواند این موقعیت خودش را حفظ کند باید قوی باشد و حتی عرضه دعوا و درگیری با دیگران را داشته باشد و باید سیاست هم داشته باشد تا دانش آموزان دیگر موقعیت و جایگاه او را تصاحب نکنند و متاسفانه من نتوانستم موقعیت خود را حفظ کنم و سال به سال ضعیفتر شدم.

ه)  یک همکلاسی  زرنگ و جسور و با استعاداد که سوهان روح من شده بود:

همانطور که در تیتر قبلی گفتم مدرسه ما یک مدرسه تیزهوشان بود و دانش آموزان  عمدتا درس خوان بودند. خوب در دوره راهنمایی که دانش آموزان هنوز در ابتدای نوجوانی بودند جو کلاس و مدرسه خیلی صمیمی بود  و بچه ها هوای یکدیگر را داشتند و درس ها هم تا این اندازه تخصصی نشده بود. کلاس اول دبیرستان هم تا اندازه ای به این صورت بود چون ما در این کلاس از یک مقطع تحصیلی به مقطع دیگر وارد شده بودیم و چون در سال چهارم باید کنکور میدادیم و سعی میکردیم که از ابتدا محکم درس بخوانیم . به طوری که سال اول من شاگرد اول شدم  در سال دوم یک دانش آموز به کلاس ما اضافه شد . او از یک مدرسه دولتی به مدرسه ما آمده بود چون معدل بالایی داشت. او از همان ابتدای سال در میز من کنار من نشست و سعی میکرد که با من خودش را خیلی صمیم نشان بدهد . من چون در یک خانواده با تربیت بزرگ شده بودم به رسنم اخلاق و مهربانی خواسته های این همکلاسی جدید را برآورده میکردم.مثلا اگر جزوه  میخواست من به او میدادم یا اگر برای سوالی درب منزل ما می آمد من با خوشرویی به او پاسخ میدادم. او رزمی کار بود و بدن فوق العاده قوی داشت و خیلی پشتکار داشت یعنی اگر من مطلبی را بلد نبودم از افراد دیگر سوال میکرد یا حتی جلوی معلم را میگرفت  تا پاسخ سوال یا اشکالش را بفهمد. و از سوال کردن نمیترسید . همانطور که گفتم نشانه های ضعف اعصاب و روان و فوبیا و عدم جمع گرایی در من از سوال دوم دبیرستان بیشتر شد و این همکلاسی جدید  آرام آرام خودش را به سطح بچه های کلاس رساند و کم کم از آنها و از من پیشی گرفت. ولی زمانی که از من جلو افتاد ناگهان اخلاقش تغییر کرد. مثلا اگر من از او سوالی میکردم پاسخ نمیداد یا اگر از او جزوه میخواستم میگفت لازم دارد. دیگر با من صمیم نبود و سعی میکرد تا با همکلاسیهای دیگر که از نظر درسی نسلط تر بودند رفیق باشد.  و من تازه فهمیدم که او به همکلاسی و رفیق به چشم نردبان نگاه میکند و وقتی از نردبان دوست و رفیق بالا می رود و کارش تمام می شود او را کنار میگذارد. و همین باعث ایجاد حس تنفر نسبت به او در من گردید و این حس تا سال چهارم در من نسبت به او وجود داشت.

او باعث شد تا  او را  بدجنس قدرت طلب  و دروغگو  بپندارم . البته در سالهای جوانی در موقعیتهای مختلف شغلی و اجتماعی باز به  این تیپ از آدم ها  برخورد داشتم         تا       وقتیکهبا شما کار دارند خیلی زبان میریزند و چرب زبانی می کنند و خودشان را دلبسته و رفیق شما مطرح می کنند ولی وقتی کارشان تمام شد ناگهان رفتارشان عوض می شود و حتی جواب سلامت را هم نمی دهند. یادم هست در دوران دانش جویی هم  یک بچه محل به پستم خورده بود که از قضا اینطور  بود و هرچه که میخواست تو عالم بچه محلی به او میدادم اعم از جزوه پول دستی یا اگر ماشین می آوردم او را تا درب منزلشان میرساندم.ولی جزوه را میگرفت و پس نمیداد و اگر بعد از مدتی به او میگفتم میگفت چقدر خسیسی و تازه جزوه را بدون اجازه من به کس دیگر میداد و برنیگردوند. یا پول به او میدادم تا به او یادآوری نمیکردم پس نمیداد. در سلف دانشگاه برای خودش نوشابه میخرید و فقط به من یک تعارف میزد. حتی در دوران سربازی هم من با او در یک پادگان خدمت کردم  و اگر مثلا این هفته سربازی با پراید با پادگان می آمد او من را رها میکرد و به آن سرباز پرایددار آویزان میشد و اگر هفته ای بعد سرباز دیگری با پژو به پادگان می آمد او پراید را رها میکرد و به سرباز پژودار میچسبید حتی اینقدر معرفت نداشت که  اگر خودش با ماشین به پادگان امد  و من را سوار میکرد حداقل تا درب منزل برساند. او به خانه خودشان میرفت و میگفت پیاده شدو و بقیه راه را خودت برو.واقعا رفاقت با این تیپ افراد ملال آور است.مخصوصا برای آدم هایی مثل من که در خانواده تحت تربیت بودیم و خیلی اخلاقی بار آمدیم.و این باعث شد که در ذهنیت من از  آدم ها ذهنیت منفی و عقده بوجود بیاید.متاسفانه یک عده افراد که عمدتا شهرستانی هستند و تازه به تهران می آیندو از  موقعیت  اقتصادی پایینی برخوردار هستند  یا  متولد تهران هستند ولی از موقعیت اقتصادی  و فرهنگی و خانوادگی ضعیفی برخوردار هستند   ولی دارای هوش و یا حافظه و یا استعداد خوبی هستند وقتی که    وارد  گروههای اجتماعی مثل مدرسه دانشگاه خدمت سربازی و حتی کار  و شغل می شوند  و اصطلاحا کمی خودشان را پیدا می کنند دارای شخصیت ماکیاولیستی می شوند  یعنی برای اینکه خودشان را بالا بکشند  دارای شخصیت فریبکار می شوند تا بتوانند به پول و قدرت دست پیدا کنند اما وقتی که به پول و قدرت رسیدند رفتارشان عوض می شوند و دیگر شما را نمی شناسند . معاشرت و همنشینی با این  تیپ افراد  برای کسانی که دارای هویت و تربیت خانوادگی هستند و  به آنها یاد داده شده که نباید به دیگران  دروغ گفت  و باید در رفتار با مردم ادب و اخلاق رارعایت کرد  سخت و ناراحت کننده است و وای به حال کسی که در برابر این تیپ شخصیت ها ضعیف و محافظه کار و ساده لوح با شد که بدجور رکب می خورد مثل من. ولی انصافا اگر کسی زرنگ و سیاستمدار باشد سریع باید رک و بی رودربایستی حرفش را بزند و یک ریدن درست حسابی به او بکند و پایش را قطع کند . معمولا در روابط اجتماعی نیز همین اتفاق می افتد یعنی افراد ی که دارای شخصیت و هویت و تربیت خانوادگی هستند و جسور و شجاع نیز باشند و به پست افراد ماکیاول بخورند عموما درگیر می شوند و بلافاصله واکنش نشان می دهندو لی متاسفانه من در زندگی به دلایلی که در بالا گفتم معمولا رکب خورده ام و سکوت کرده ام و ضرر کرده ام.

 آن همکلاسی دبیرستانی  با پشتکار و شجاعت  توانست در کنکور در دانشگاه شریف قبول بشود و من حتی در سال آخر در درس شیمی که از آن متنفر بودم نمره تک گرفتم که البته پدرم آمد و مدرسه صحبت کرد و قبول شدم  و در کنکور هم رتبه افتضاحی کسب کردم . باورکردنی نبود که کسی که یک زمانی شاگرد اول کلاس بوده آنقدر پست رفت کنه که در یک درس رفوزه بشه  و حتی رتبه کنکورش هم افتضاح بشه.

بعدها با خودم فکر میکردم که اگر به رشته تجربی یا انسانی میرفتم موفق تر بودم.مطالعه درسهای ریاضیات گسسته هندسه تحلیلی حساب دیفرانسیل و انتگرال حسابان یک و دو فیزیک و فیزیک مکانیک  و شیمی  معدنی و عالی و . ... با  آن وضعیت من برایم خیلی دردسرساز بود و من دوران دبیرستان را با ناراحتی پشت سر گذاشتم و و قتی فارغ التحصیل شدم اول فکر می کردم که راحت شدم و لی بعدها  فهمیدم که از چاله درآمدم  و به چاه افتادم.

ی)فعالیت در مسجد و بسیج 

خوب من از بچگی به مسجد محل رفت و آمد داشتم وقتی دبیرستانی بودم مصادف شده بود با انتخابات سال 76  و دوم خرداد و شور و هیجانات  آن زمان .

ما که اقبل از سال 76 سالها اهل مسجد  و بسیج و اینطور نهادها بودیم وسپر بلای رژیم بودیم و لی بعد از روی کار آمدن آقای خاتمی جو سیاسی مملکت به شدت علیه اقشار بسیجی و حزب الهی و تمازجمعه برو بود. یعنی اگر تا قبل از آن فقط سلطنت طلبها و افراد معاند با تیپ خانواده ما دشمن ی می کردند از آن زمان به بعد حتی افراد معمولی جامعه هم عقده های درونی خود را بیرون می ریختند و علنا از افراد اصول گرا و خانواده شهدا و ایثارگران و بسیجی و پاسدار و امثالهم که آنها را مسئول بوجود آمدن گرانی و گرفتاری مملکت می دانستند اظهار تنفر می کردند. انصافا ما خیلی شجاع بودیم که در ان زمان مسجد و بسیج می رفتیم البته یک جورایی چوتن از بچگی می رفتیم همه محل و فامیل ما را معتقد می دانستند ولی انصاف از 76 به این طرف خیلی دل و جگر می خواست که کسی در محل زندگی خود یا محل کار خود دور و بر بسیج و نماز جمعه و نهادهای انقلابی بپلکد.

خوب من آن زمان دبیرستانی بودم و فشارهای سنگینی از نظر سیاسی و عقیدتی روی من بود و انصاف در هر جمعی حضور می یافتیم فحش می خوردیم مخصوصا فامیل که وصفشان را برایتان شرح داده بودم.

خوب فامیل های ما خیلی عشق لات بازی بودند و هر وقت ما به منزلشان می رفتیم سعی می کردند یکی دو تا از بستگان نزدیکشان هم در میهمانی دعوت کنند تا اصطلاحا مجلس در مشتشان باشد یا کم نیاورند.البته ما برای درگیری نمی رفتیم ولی آنها شمشیر را از رو بسته بودند و انصاف با غیظ و کینه بودندو لی متاسفانه پدر من خیلی ساده انگارانه با این مسئله برخورد می کرد و نمیدانست که آنها برایش برنامه دارند.من اوایل فکر می کردم که این مسئله تصادفی هت که هر وقت ا به میهمانی منزل فامیل می رویم همیشه یکی دو نفر دیگر هم هستند حتی اگر مثلا صاحب خانه تنها بود بهد از چند دقیقه دو تا از خانواده های فامیل هم می رسیدند ولی وقتی بزرگ تر شدیم فهمیدیم که به این اداها لات بازی می گویند و اصطلاحا می خواهند مجلس دستشان باشد و کم نیاورند.  خوب ما نیز آدم های دروغگویی نبودیم و اگر در مسجد و بسیج و نهادهای انقلابی بودیم راستش را می گفتیم  و از نظام دفاع می کردیم و آنجا بود که سیبل انواع اهانت ها و توهین ها می شدیم  و خوب این برای ما که دانش اموز بودیم و نیاز به تمرکز ذهنی و فکری برای درسها خود را داشتیم سخت بود مخصوصا ما که دل نازک بودیم و ناراحت می شدیم.یادم هست که ر یک میهمانی من چایی ام را با دو تا قند خوردم و ته باقیمانده لیوان چای را به یک قند سوم خوردم که صاحب خانه شروع کرد به متلک انداختن که بچه نباید زیاد قند بخوره دو تا زیاد هم هست و برای دندان ضرر داره و تا نیم ساعت از مضرات قند صحبت کرد و بعد ربطش میدا به اینکه آخوندها قندها را خورند و فرزندانشون فلان و بهمان کردند. حالا بی شرف اگر به خونه ما میامئد و قندون را از جلویش برنمیداشتی ده تا قند می خورد و لی متاسفانه چون اقوام ما اغلب روستا زاده بودند  ان روحیه ماکیاولیستی در اخلاقشون بود  ولی پدر من چون تحصیل کرده و دانشگاه رفته بود و یک سادگی و کسخولی ذاتی هم د ر ما بود ما ساده انگارانه برخورد می کردیم و بلد نبودیم خودمان را طلبکار نشان بدهیم و همیشه سپر بلای رژیم بودیم.

رنج نامه قسمت نهم

من در یادداشتهای قبلی ام از پدرم انتقاداتی کردم و در جاهایی با عبارات زشت از او نام بردم ولی این بدان معنا نیست که من ازاو کینه به دل دارم. اتفاقا من در زندگی آنچه که دارم و داشتم مدیون پدرم بوده و هست و البته مادرم.انصافا اگر پشتیبانیهای پدر نبود با این بی عرضهای و سادگی و کسخولی که ما داشتیم عمرا تا همین جایی هم که رسیدیم میرسیدیم.به هر حال او هم در حد توان خودش از ما پشتسیبانی کرده است و اگر در جایی هم آنچه ما انتظار داشتیم محقق نشده  عمدی نبوده یعنی احتمالا توان یا دانش آن را نداشته و راجع به آینده و اتفاقاتی که ممکنه بیفته اشرافی نداشته است. او در حد امکانات و سواد و توان خودش مایه گذاشته و نمیتوان توقع زیادی داشت.

این همه سال که توی نهادهای انقلابی فعالیت کردی  اخر سر رژیم وقتی میخواست مثلا پست بالاتر بهش بده او را توی قسمت بازرسی گذاشتند یعنی جاییکه باید دائما برای بازدید و سرکشی به این طرف و آن طرف بروی  و بعدها برای دفاع از اموال دولت با مدیران و همکاران دهن به دهن بگذاری . خوب پدر من هم آدم سخت گیری بود و اجازه نمیداد که کسی بخواهد  به اموال دولت صدمه بزند و یا مدیری بخواهد حق و حقوق شهروندان را ضایع کند. خوب آخر که چی شد  فقط برای خودش دشمن درست کرد و بعد ها هم باید با ماشین شخصی خودش از این شهر به ان شهر میرفت تا سرکشی کند.پستهای پشت میز نشینی ه م برای ادم های خاص فقط در دفترشان زیر باد کولر بنشینند  و امضا کنند.واقعا الان که نگاه میکنی می بینی چرا مدیران همه تا وقتی سر کار هستند دنبال این هستند که جیبشان را پر کنند. چرا که وقتی از سمتت کنار میروی دیگر کسی تره هم برایت خرد نمی کند.اینها همه برمیگرده به آن مدل امنیتی که رژیم جمهوری اسلامی با آن مدل کشور را اداره می کنه.

از این حرفها که بگذریم 

خوب دوران مدرسه ابتدایی خوب بود تقریبا من شاگرد اول بودم . متاسفانه من روحیه رقابت اصلا نداشتم یعنی به محض اینکه  یک نفر از خودم قویتر بود سریع نا امید می شدم و اصلا دلم نمی خواست که با کسی رقابت کنم. خوب  دوران مدرسه ابتدایی تمام شد و من در مدرسه نمونه دولتی قبول شدم با آزمون ورودی .

اگر چه رتبه زیاد جالبی نداشتم ولی چون پدرم معلم بود و معلم هم بالا بود من را ثبت نام کردند و اتفاقا از کلاس اول راهنمایی تا سوم که فارغ التحصیل شویم معدل م دائما بالاتر رفت و سوم با معدل نوزده و هفتاد صدم فارغ التحصیل شدم.کلاس اول هم ثلث اول شاگرد چهارم کلاس شدم.

خوب یکی از چیزهایی که در دوران دانش اموزی مهم است اینه که شما  اگر در درس نمرات و جایگاه خوب یبدست می آوری اولا باید سیاست داشته باشی که از جایگاهت دفاع کن ی و نگذاری که کس دیگه به آن دست پیدا کنه   و بتوانی جایگاهت را حفظ کنی.  این مسئله یکی به این برمیگرده که شما از نظر روحی و روانی  و اعصاب فرد قوی باشی  و  رحیه رقابت داشته باشی  . دیگر اینکه باید از نظر بنیه جسمی قوی  باشی تا دیگران نگذارند که با تهدید و غیره با ترساندن روحیه تو را تخریب کنند و موفقیت تو جلوگیری کنند و سوم اینکه  خوب درس بخوانی  و از عهده تکالیف بربیایی.این سه نکته خیلی مهم است.خوب دروس  مانند ریاضی  معمولا استرس های خودش را دارد ولی در سایر دروس هم اگر معلم بداخلاقی به پست شما بخورد استرس آور می شود.من تمام دروس را براحتی می فهمیدم  فقط ریاضی آن هم چون معلم از سط ح کتاب بالاتر درس می داد معمولی بودم . کتاب را راحت می فهمیدم ولی  جزواتی که معلم ریاضی میداد  و بالاتر از سطح کتاب بود بعضا حل کردم مسائلش برایم سخت بود.حتی وقتی سوالات حل میشد باید چند بار می خواندم تا متوجه بشوم یعنی ریاضیات بالاتراز سطح کتاب را به سختی می توانستم در ذهنم مدل کنم.البته بعضا سوالات هم غیر استاندارد بود ولی خوب بعضی از همکلاسیها  البته تک و توک واقعا استعداد ریاضی خوبی داشتند و سریع می فهمیدن و من هم بعدا سوالاتم را از انها ممی پرسیدم.

ولی مدرسه رفتن واقعا برایم استرس آور بود و بیشتر وقتها دهانم بوی فوق العاده بدی می گرفتو. یا بدنم عرق میکرد و عرق بدنم بوی بدی داشت و این برایم زجر اور بود. خوب غیر از ریاضی  بقیه درس ها را با خرخوانی نمرات خوب میگرفتم و انصافا در امتحانات نهایی نمره هایم بالا بود. تازه در ان دوران من مدرسه به عنوان قاری قرآن هم بودم وبیشتر مراسمات من قرائت قران می کردم و احساس مفید بودن داشتم.مدرسه در آن دوران در همه زمینه ها ی علمی هنری فرهنگی ورزشی و مذهبی در سطح منطقه و استان رتبه داشت.در مجموع دوران خوبی بود.فقط یک چیزی که من را  رنج میداد اختلال روانی فوبیا بود که به صورت social phobia یا هراسهای اجتماعی در من بروز کرد. من تقریبا از سیزده سالگی یا کلاس دوم راهنمایی دچار این مسئله شدم و هنوز هم که هنوزه این مشکل را دارم.

یادمه که روزی برای درس علو 1ای تخته رفته بودم تا درس جواب بدم. احساس کردم که دائم میخوام آب دهانم را قورت بدم. ضربان قلبم به شدنت بالا برفته بود و من نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم. به شدت نفس میزدم. عرق زیادی کرده بود. دست و پایم به شدت میلرزید و من دوست داشتم سریع پشت میزم برگردم. این اولین بار بود که دچار این مسئله شدم.با اینکه درسم را بد بودم. و از ان به بعد هروقت  سر کلاس برای هر درسی میخواستم جواب بدهم  این طور میشدم و به همین دلی دوست نداشتم سر کلاس حضور پیدا کنم.حتی وقتی میخواستم قرآن تلاوت کنم نمیتوانستم آیات بلند را بخوانم و باید سوره هایی را انتخاب میکردم که کوتاه  آیه های کوچک داشته باشد.حتی در جلسه های بسیج محل که بزرگترها حضور داشتند وقتی میخواستم صحبت کنم یا مثثلا احکام یا اخلاق یا قصه یا تفسیر قرآن را بیان کنم دچار این حالت می شدم و زندگی برایم کلافه کننده شده بود.من قبلا اینطور نبودم و فکر می کنم این مشکل به صورت روانی از مادرم به من ارث رسیده بود. البته پدرم هم دچار ضعف اعصا ب بود و این دو با هم قاطی شده بود و به من رسیده بود و انگار داشت خودش را بروز می داد.

خوب ترس برای مرد بزرگترین عیب است . تازه صحبت کردن باعث می شود که شما بتوانی  علم و هنر هایت را به گوش دیگران برسانی  و خودت را مطرح کنی.

خوب من در آن دوران در ابنتدای نوجوانی بودم  و خوب شخصیت ما به صورت کامل شکل نگرفته بود و هنوز دیگیران ما را بچه حساب می کردند. با همکلاسیهایمان خیلی صمیمی بودیم و  چون معلمین و دانش آموزان از قشرهای معتقد و مذهبی بودند  همه به هم کمک می کردند و رقابت منفی نبود به خاطر همین من با همه اضطراب و استرسی که داشتم  با معدل خیلی خوبی قبول شدم .حتی کلاس اول دبیرستان با همه اضطراب و استرسی که در من بود باز من شاگرد اول شدم.ولی  مشکلی که من داشتم 

اولا بیماری فوبیا  در من افزایش یافته بود . 

دوم  من روحیه رقابت نداشتم و از نظر جسمی و از نظر اعصاب و روان ضعیف بودم  و روحیه فوق العاده حساسی داشتم که هر اتفاق کوچکی که برایم می افتاد تا مدتها ذهنم را مشغول می کرد و   باعث می شد تا نتوانم روی درس ها ذهنم را متمرکز کنم.

سوم اینکه دیگر شخصیت ما کم کم شکل گرفته بود و ما به عنوان یک فرد سیاسی مطرح بودیم و متاسفانه همانطور که در یادداشتهای قبلی گفتم پدرم با رفتار نادرست خودش کاری کرده بود که همه فامیل دشمن ما شده بودند به خصوص خانواده مادرم و دایی  وخاله  و بقیه و ما یک سهمیه توهین و فحش داشتیم که آخر هفته باید تحویل می گرفتیم و  این باعث شد تا روحیه و اعصاب من خیلی به هم بریزد و من دیگر قدرت تمرکز روی درس هایم را نداشتم. و دوران دبیرستان درس من به شدت افت کرد چون  اوضاع اقتصادی مملکت هم به شدت خراب شده بود  و من و خانواده ام به نوعی سپر بلای رژیم شده بودیم .رفتن به رشته ریاضی فیزیک و تحصیل در یک مدرسه نمونه  که معلمینش اصرار داشتند که مطالبی بالاتر از سطح کتاب  اموزش بدهند  آن هم با یکسری جزوات ناخوانا و غیر استاندارد که از سالهای قبل درست کرده بودند.الان که با خودم فکر می کنم احتمال می دهم که اگر در رشته تجربی ادامه تحصیل میدادم یا در علوم انانی احتمالا موفق تر بودم و در کنکور رتبه بهتری کسب می کردم  ولی با ورود به رشته ریاضی   شب و روز و زندگی را بر خودم تنگ کردم و چه شبهایی که تا صبح برای یادگیری درس ها بیدار می ماندم  و دلم نمی خواست در مدرسه حضور پیدا کنم.جو کلاس هم دیگر مثل قدیم نبود شخصیت  دانش آموزان کم کم شکل گرفته بود و  من چون ضعیف بودم نمیتوانستم خیلی با بقیه کل کل کنم

.دوست داشتم زودتر از زیر این فشارهای روحی خلاص بشوم ترسو بودن و محافظه کار بودن باعث میشد تا نتوانم خیلی از حرفها را که دلم میخواست و برایم عقده بود به بعضی همکلاسیهایم بزنم . جاهاییکه احساس میکردم حقم داره پایمال میشه ولی خوب آنها زورشان بیشتر بود و دل و جگر داشتند .

یک نوجوان فوبیایی ترسو محافظه کار با قد متوسط و جسم ضعیف  و روحیه فوق العاده حساس  که بهش  تو بگی اشک تو چشمش جمع میشه حالا باید هم از پس درس های سختش بر میامد هم از پس همکلاسهای رقیبش  که زرنگ و شجاع و سیاستمدار و قوی بودند بر میامد و هم به خاطر فعالیت در بسیج و مسجد در پیش فامیل و آشنا  ک هبعضی معاند بودند و بعضی منتقد رژیم و سیبل فحش ها و توهین ها ی آنها قرار می گرفت و هیچ کاری نمیتوانست بکنه جز تو خودش ریختن 

و آخر سر یک رتبه بد در کنکور