در قسمت قبل درباره افت تحصیل در دوران دانش آموزی اینجانب مطلب نوشتم اما دوست دارم تا به صورت جزئی تر این مسئله را تحلیل کنم. هدفم از نوشتن این مطلب اولا تخلیه روحی و روانی خودم هست و دوم اینکه ما مثل پیرمردهای قدیمی نیستیم که هشتاد یا نود سال عمر کنیم و از دهه هفتاد بخواهیم خاطره تعریف کنیم و حرفهای خوب و بد زندگی را مرور کنیم. من با توجه به حرص هاییکه روزمره میخورم و درون خود میریزم فکر نمی کنم که در حالت خوشبینانه بیشتر از پنجاه سال عمر کنم.بنابراین بد نیست که خاطرات خوب و بد زندگی را از همین الان شروع به نوشتن کنم .
افت تحصیلی من دردوران دانش آموزی دبیرستان به چند عامل برمی گشت:
الف ) اختلالت روانپزشکی به نام فوبیای اجتماعی
این مسئله باعث شده بود تا من در دوران دبیرستان نتوانم در سطح کلاس و مدرسه فعال باشم و حرفهای خود را مطرح کنم . فوبیای من به گونه ای بود که هر بار که پای تخته می رفتم دهانم به شدت خشک میشد و ضربان قلبم به شدت بالا می رفت و بدنم و صورتم به شدت عرق می کرد و دست و پایم به شدت میلرزید و دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. و این هرباره تکرار میشدو البته من در آن دوران نمیدانشتم که این یک اختلال روانپزشکی است و با مراجعه به پزشک و یا با دارو می توان تا حدی آن را کنترل کرد به خاطر همین هم من از فعالیتهای مدرسه پرهیز میکردم و هر روز که میخواستم سر کلاس بروم استرس داشتم که معلم بخواهد از من درس بپرسد یا حتی از من یک تک سوال بپرسد یا من را پای تخته ببرند و این استرس باعث میشد تا راندمان یادگیری من به شدت کاهش یابد مخصوصا چون رشته ریاضی فیزیک بود و نیاز به تمرکز داشت متاسفانه این مسئله به من خیلی ضربه زد
ب ) نکته بعدی ضعف اعصاب بود که به صورت مشترک از پدر و مادر به من به ارث رسیده بود.
خوب در دوران کودکی این مسئله خیلی نمود نداشت و لی در دوران نوجوانی کم کم این مسئله ژنتیک خودش را نشان داد . مثلا من وقتی سر کلاس به درس گوش میدادم یک دفعه مغزم به حالت standby میرفت و چند لحظه هیچ چیز متوجه نمیشدم یعنی نه چشمم چیزی میدید و نه گوشم چیزی می شنید . بعد از چند لحظه که به خودم می آمدم میدیم که مثلا چهار پنج دقیقه از درس را از دست دادم و سررشته درس از دستم میرفت و جرات هم نداشتم که از معلم بخواهم دوباره توضیح بدهد .یادکم هست که یک بار از معلم خواستم که دوباره بخشی را توضیح بدهد و او آنچنان به من توبید که چرا گیج و منگ هستید و من در حد ریدن ترسیده بودم . این بود که هر روز که این مسئله سر کلاس برای من پیش می امد به خودم دلداری میدادم که میرم خونه و جزوه و کتاب درسی را خودم میخوانم تا درس را متوجه بشوم ولی ای داد که چون مدرسه ما مدرسه تیزهوشان بود و معلمین درس ها ی ریاضی فیزیک و شیمی را با شیوه خودشان و نه منطبق با کتاب درسی می گفتند و یکسری پلی کپی های غیر استاندارد و بد خط داشتند و تدریس می کردند و یا بعضی هایشان از کتابهای مرجع دانشگاه تدریس می کردند من بعد که به منزل می رفتم نمیتوانستم مطالبی که سر کلاس گفته گفته شده بود را درست در منزل یاد بگیرم و اینها تلمبار میشد و استرس روی استرس برای من ایجاد می کرد. من در دوران دبیرستان شبها عمدتا تا ساعت یک یا دو یا سه صبح بیدار بودم و این بی خوابی و استرس ها خیلی به من ضربه میزد.
ج) داشتن روحیه لطیف و حساس :
به این صورت که اگر کسی به من حرفی میزد چه در مدرسه و چه در محیط زندگی یا میهمانی فامیلی تا مدتها روح من را آزرده میکرد و فکرم را مشغول میکرد و باعث خود خوری در من میشد. خوب در محیط زندگی و خانواده پدر و مادرم آدم هایی نبودند که اگر کسی حرفی میزد یا متلکی می انداخت یا توهینی میکرد بلافاصله جهت برهم نخوردن امنیت روانی فرزندشان وارد شوند و دخالت کنند . در محیط مدرسه در دوران دبیرستان چون شخصیت دانش اموزان شکل گرفته بود و بعضی ها که به هم شبیه تر بودند با هم تیم بودند و لی من عمدتا آدم تنهایی بودم و کسی آنطور با من صمیمی نمیشد و خودم هم البته همانطور که گفتم چون ضعف اعصاب داشتم و فوبیا داتم و روحیه حساسی داشتم کمتر در جمع های همکلاسی ها وارد میشدم فعالیت می کردم .
د) داشتن جثه کوچک و ترسو بودن
این مسئله جلوی رقابت با دیگر دانش آموزان را از من میگرفت و باعث میشد تا من نتوانم حرفهایم را و آن چیزهایی که باعث رنجش خاطر در من می شود را به همکلاسیهایم بزنم . خوب کسی که در کلاس شاگرد زرنگ هم بوده برای اینکه بتواند این موقعیت خودش را حفظ کند باید قوی باشد و حتی عرضه دعوا و درگیری با دیگران را داشته باشد و باید سیاست هم داشته باشد تا دانش آموزان دیگر موقعیت و جایگاه او را تصاحب نکنند و متاسفانه من نتوانستم موقعیت خود را حفظ کنم و سال به سال ضعیفتر شدم.
ه) یک همکلاسی زرنگ و جسور و با استعاداد که سوهان روح من شده بود:
همانطور که در تیتر قبلی گفتم مدرسه ما یک مدرسه تیزهوشان بود و دانش آموزان عمدتا درس خوان بودند. خوب در دوره راهنمایی که دانش آموزان هنوز در ابتدای نوجوانی بودند جو کلاس و مدرسه خیلی صمیمی بود و بچه ها هوای یکدیگر را داشتند و درس ها هم تا این اندازه تخصصی نشده بود. کلاس اول دبیرستان هم تا اندازه ای به این صورت بود چون ما در این کلاس از یک مقطع تحصیلی به مقطع دیگر وارد شده بودیم و چون در سال چهارم باید کنکور میدادیم و سعی میکردیم که از ابتدا محکم درس بخوانیم . به طوری که سال اول من شاگرد اول شدم در سال دوم یک دانش آموز به کلاس ما اضافه شد . او از یک مدرسه دولتی به مدرسه ما آمده بود چون معدل بالایی داشت. او از همان ابتدای سال در میز من کنار من نشست و سعی میکرد که با من خودش را خیلی صمیم نشان بدهد . من چون در یک خانواده با تربیت بزرگ شده بودم به رسنم اخلاق و مهربانی خواسته های این همکلاسی جدید را برآورده میکردم.مثلا اگر جزوه میخواست من به او میدادم یا اگر برای سوالی درب منزل ما می آمد من با خوشرویی به او پاسخ میدادم. او رزمی کار بود و بدن فوق العاده قوی داشت و خیلی پشتکار داشت یعنی اگر من مطلبی را بلد نبودم از افراد دیگر سوال میکرد یا حتی جلوی معلم را میگرفت تا پاسخ سوال یا اشکالش را بفهمد. و از سوال کردن نمیترسید . همانطور که گفتم نشانه های ضعف اعصاب و روان و فوبیا و عدم جمع گرایی در من از سوال دوم دبیرستان بیشتر شد و این همکلاسی جدید آرام آرام خودش را به سطح بچه های کلاس رساند و کم کم از آنها و از من پیشی گرفت. ولی زمانی که از من جلو افتاد ناگهان اخلاقش تغییر کرد. مثلا اگر من از او سوالی میکردم پاسخ نمیداد یا اگر از او جزوه میخواستم میگفت لازم دارد. دیگر با من صمیم نبود و سعی میکرد تا با همکلاسیهای دیگر که از نظر درسی نسلط تر بودند رفیق باشد. و من تازه فهمیدم که او به همکلاسی و رفیق به چشم نردبان نگاه میکند و وقتی از نردبان دوست و رفیق بالا می رود و کارش تمام می شود او را کنار میگذارد. و همین باعث ایجاد حس تنفر نسبت به او در من گردید و این حس تا سال چهارم در من نسبت به او وجود داشت.
او باعث شد تا او را بدجنس قدرت طلب و دروغگو بپندارم . البته در سالهای جوانی در موقعیتهای مختلف شغلی و اجتماعی باز به این تیپ از آدم ها برخورد داشتم تا وقتیکهبا شما کار دارند خیلی زبان میریزند و چرب زبانی می کنند و خودشان را دلبسته و رفیق شما مطرح می کنند ولی وقتی کارشان تمام شد ناگهان رفتارشان عوض می شود و حتی جواب سلامت را هم نمی دهند. یادم هست در دوران دانش جویی هم یک بچه محل به پستم خورده بود که از قضا اینطور بود و هرچه که میخواست تو عالم بچه محلی به او میدادم اعم از جزوه پول دستی یا اگر ماشین می آوردم او را تا درب منزلشان میرساندم.ولی جزوه را میگرفت و پس نمیداد و اگر بعد از مدتی به او میگفتم میگفت چقدر خسیسی و تازه جزوه را بدون اجازه من به کس دیگر میداد و برنیگردوند. یا پول به او میدادم تا به او یادآوری نمیکردم پس نمیداد. در سلف دانشگاه برای خودش نوشابه میخرید و فقط به من یک تعارف میزد. حتی در دوران سربازی هم من با او در یک پادگان خدمت کردم و اگر مثلا این هفته سربازی با پراید با پادگان می آمد او من را رها میکرد و به آن سرباز پرایددار آویزان میشد و اگر هفته ای بعد سرباز دیگری با پژو به پادگان می آمد او پراید را رها میکرد و به سرباز پژودار میچسبید حتی اینقدر معرفت نداشت که اگر خودش با ماشین به پادگان امد و من را سوار میکرد حداقل تا درب منزل برساند. او به خانه خودشان میرفت و میگفت پیاده شدو و بقیه راه را خودت برو.واقعا رفاقت با این تیپ افراد ملال آور است.مخصوصا برای آدم هایی مثل من که در خانواده تحت تربیت بودیم و خیلی اخلاقی بار آمدیم.و این باعث شد که در ذهنیت من از آدم ها ذهنیت منفی و عقده بوجود بیاید.متاسفانه یک عده افراد که عمدتا شهرستانی هستند و تازه به تهران می آیندو از موقعیت اقتصادی پایینی برخوردار هستند یا متولد تهران هستند ولی از موقعیت اقتصادی و فرهنگی و خانوادگی ضعیفی برخوردار هستند ولی دارای هوش و یا حافظه و یا استعداد خوبی هستند وقتی که وارد گروههای اجتماعی مثل مدرسه دانشگاه خدمت سربازی و حتی کار و شغل می شوند و اصطلاحا کمی خودشان را پیدا می کنند دارای شخصیت ماکیاولیستی می شوند یعنی برای اینکه خودشان را بالا بکشند دارای شخصیت فریبکار می شوند تا بتوانند به پول و قدرت دست پیدا کنند اما وقتی که به پول و قدرت رسیدند رفتارشان عوض می شوند و دیگر شما را نمی شناسند . معاشرت و همنشینی با این تیپ افراد برای کسانی که دارای هویت و تربیت خانوادگی هستند و به آنها یاد داده شده که نباید به دیگران دروغ گفت و باید در رفتار با مردم ادب و اخلاق رارعایت کرد سخت و ناراحت کننده است و وای به حال کسی که در برابر این تیپ شخصیت ها ضعیف و محافظه کار و ساده لوح با شد که بدجور رکب می خورد مثل من. ولی انصافا اگر کسی زرنگ و سیاستمدار باشد سریع باید رک و بی رودربایستی حرفش را بزند و یک ریدن درست حسابی به او بکند و پایش را قطع کند . معمولا در روابط اجتماعی نیز همین اتفاق می افتد یعنی افراد ی که دارای شخصیت و هویت و تربیت خانوادگی هستند و جسور و شجاع نیز باشند و به پست افراد ماکیاول بخورند عموما درگیر می شوند و بلافاصله واکنش نشان می دهندو لی متاسفانه من در زندگی به دلایلی که در بالا گفتم معمولا رکب خورده ام و سکوت کرده ام و ضرر کرده ام.
آن همکلاسی دبیرستانی با پشتکار و شجاعت توانست در کنکور در دانشگاه شریف قبول بشود و من حتی در سال آخر در درس شیمی که از آن متنفر بودم نمره تک گرفتم که البته پدرم آمد و مدرسه صحبت کرد و قبول شدم و در کنکور هم رتبه افتضاحی کسب کردم . باورکردنی نبود که کسی که یک زمانی شاگرد اول کلاس بوده آنقدر پست رفت کنه که در یک درس رفوزه بشه و حتی رتبه کنکورش هم افتضاح بشه.
بعدها با خودم فکر میکردم که اگر به رشته تجربی یا انسانی میرفتم موفق تر بودم.مطالعه درسهای ریاضیات گسسته هندسه تحلیلی حساب دیفرانسیل و انتگرال حسابان یک و دو فیزیک و فیزیک مکانیک و شیمی معدنی و عالی و . ... با آن وضعیت من برایم خیلی دردسرساز بود و من دوران دبیرستان را با ناراحتی پشت سر گذاشتم و و قتی فارغ التحصیل شدم اول فکر می کردم که راحت شدم و لی بعدها فهمیدم که از چاله درآمدم و به چاه افتادم.
ی)فعالیت در مسجد و بسیج
خوب من از بچگی به مسجد محل رفت و آمد داشتم وقتی دبیرستانی بودم مصادف شده بود با انتخابات سال 76 و دوم خرداد و شور و هیجانات آن زمان .
ما که اقبل از سال 76 سالها اهل مسجد و بسیج و اینطور نهادها بودیم وسپر بلای رژیم بودیم و لی بعد از روی کار آمدن آقای خاتمی جو سیاسی مملکت به شدت علیه اقشار بسیجی و حزب الهی و تمازجمعه برو بود. یعنی اگر تا قبل از آن فقط سلطنت طلبها و افراد معاند با تیپ خانواده ما دشمن ی می کردند از آن زمان به بعد حتی افراد معمولی جامعه هم عقده های درونی خود را بیرون می ریختند و علنا از افراد اصول گرا و خانواده شهدا و ایثارگران و بسیجی و پاسدار و امثالهم که آنها را مسئول بوجود آمدن گرانی و گرفتاری مملکت می دانستند اظهار تنفر می کردند. انصافا ما خیلی شجاع بودیم که در ان زمان مسجد و بسیج می رفتیم البته یک جورایی چوتن از بچگی می رفتیم همه محل و فامیل ما را معتقد می دانستند ولی انصاف از 76 به این طرف خیلی دل و جگر می خواست که کسی در محل زندگی خود یا محل کار خود دور و بر بسیج و نماز جمعه و نهادهای انقلابی بپلکد.
خوب من آن زمان دبیرستانی بودم و فشارهای سنگینی از نظر سیاسی و عقیدتی روی من بود و انصاف در هر جمعی حضور می یافتیم فحش می خوردیم مخصوصا فامیل که وصفشان را برایتان شرح داده بودم.
خوب فامیل های ما خیلی عشق لات بازی بودند و هر وقت ما به منزلشان می رفتیم سعی می کردند یکی دو تا از بستگان نزدیکشان هم در میهمانی دعوت کنند تا اصطلاحا مجلس در مشتشان باشد یا کم نیاورند.البته ما برای درگیری نمی رفتیم ولی آنها شمشیر را از رو بسته بودند و انصاف با غیظ و کینه بودندو لی متاسفانه پدر من خیلی ساده انگارانه با این مسئله برخورد می کرد و نمیدانست که آنها برایش برنامه دارند.من اوایل فکر می کردم که این مسئله تصادفی هت که هر وقت ا به میهمانی منزل فامیل می رویم همیشه یکی دو نفر دیگر هم هستند حتی اگر مثلا صاحب خانه تنها بود بهد از چند دقیقه دو تا از خانواده های فامیل هم می رسیدند ولی وقتی بزرگ تر شدیم فهمیدیم که به این اداها لات بازی می گویند و اصطلاحا می خواهند مجلس دستشان باشد و کم نیاورند. خوب ما نیز آدم های دروغگویی نبودیم و اگر در مسجد و بسیج و نهادهای انقلابی بودیم راستش را می گفتیم و از نظام دفاع می کردیم و آنجا بود که سیبل انواع اهانت ها و توهین ها می شدیم و خوب این برای ما که دانش اموز بودیم و نیاز به تمرکز ذهنی و فکری برای درسها خود را داشتیم سخت بود مخصوصا ما که دل نازک بودیم و ناراحت می شدیم.یادم هست که ر یک میهمانی من چایی ام را با دو تا قند خوردم و ته باقیمانده لیوان چای را به یک قند سوم خوردم که صاحب خانه شروع کرد به متلک انداختن که بچه نباید زیاد قند بخوره دو تا زیاد هم هست و برای دندان ضرر داره و تا نیم ساعت از مضرات قند صحبت کرد و بعد ربطش میدا به اینکه آخوندها قندها را خورند و فرزندانشون فلان و بهمان کردند. حالا بی شرف اگر به خونه ما میامئد و قندون را از جلویش برنمیداشتی ده تا قند می خورد و لی متاسفانه چون اقوام ما اغلب روستا زاده بودند ان روحیه ماکیاولیستی در اخلاقشون بود ولی پدر من چون تحصیل کرده و دانشگاه رفته بود و یک سادگی و کسخولی ذاتی هم د ر ما بود ما ساده انگارانه برخورد می کردیم و بلد نبودیم خودمان را طلبکار نشان بدهیم و همیشه سپر بلای رژیم بودیم.