در ادامه بررسی علل افت درسی در دوران مدرسه به موارد زیر هم می توان اشاره کرد:
ضعیف بودن بنیه و قوت جسمی:
من علاوه بر کوچک بودن جثه از نظر بنیه و توان جسمی هم ضعیف بودم. البته این به آن معنا نیست که غذای خوب و کافی نمی خوردم بلکه به این معناست که بدنم اصولا ضعیف بود یعنی با مقداری فعالیت زود خسته می شدم. و نمی توانستم ادامه بدهم. مثلا وقتی که از مدرسه به منزل برمی گشتم واقعا توان اینکه بخواهم با اندکی استراحت بلند شوم و درس و مشق را دنبال کنم نداشتم. باید یک خواب درست و حسابی می کردم و بعد غذایی می خوردم و بعد مشغول می شدم و این باعث میشد که از آن طرف دیر بخوابم و صبح با سختی از خواب بیدار شوم و دیر به مدرسه برسم . سر همین دیر رسیدن ها نمره انضباطم 18 شد.یعنی ناظم نمره ام را کم کرد.
همانطور که در قسمتهای قبلی هم گفتم دوران دبیرستان من مصادف بود با ایام دوم خرداد و انتخابات .خوب با روی کار آمدن اصلاح طلبان جو سیاسی جامعه به شدت علیه اقشار ایثارگر و بسیجی و حزب الهی تحریک شده بود و تا آن موقع اگر مثلا افراد سلطنت طلب و معاند با امثال من و خانواده ما دشمنی می کردند از آن دوره به بعد حتی افراد عادی جامعه نیز علنا توهین می کردند و تو این فضا کسی به راحتی جرات نمی کرد که در محیط زندگی و محل و یا محل کار دور و بر مسجد و بسیج و نهادهای انقلابی بپلکد. ما هم چون از بچگی اهل مسجد و نهادهای انقلابی بودیم و به قول معروف تابلو بودیم می رفتیم و الا جو خیلی سنگین بود.
فعالیت من در دوران دبیرستان در نهادهای انقلابی کم کم رو به افول گذاشت.یعنی شرکت در جلسات بسیج ، شرکت در نمازجمعه ، سخنرانی در جلسات بسیج مثل روخانی تفسیر قرآن ، بیان وصیت نامه شهیدان ، شرکت در پستهای نگهبانی محله ،شرکت در ایست و بازرسی ، شرکت در کلاسهای رفع اشکال دانش آموزان مدرسه ای ، شرکت در مراسم دعای کمیل دعای ندبه دعای عاشورا و هیاتهایی انقلابی که در سطح منطقه بود . یا مراسمات مانور بسیج و سپاه و رزم شبانه و اثالهم.
خوب این افول فعالیت به چند دلیل بود:
یکی اینکه من در دوران دبیرستان به عنوان یک دانش آموز کنکوری بودم و تصور می کردم که با کارهای جانبی به درس و مدرسه ام لطمه میخوره .و با این کار تصور می کردم که بیشتر می توانم تمرکز فکری داشته باشم.چون انصافا من همزمان نمی توانستم چند کار را با یکدیگر همزمان انجامبدهم یعنی اگر مثلا یک کلاس رفع اشکال برای بچه ها برگزار کنم فکرم را خیلی مشغول می کرد و استرس می گرفتم همینطور کارهای دیگری که برایتان شرح دادم .تصور می کردم که اگر فقط به درس برسم در آینده می توانم رتبه بهتری در کنکور بدست آورم. حالا مگه این مسئولین بسیج و مسجد ولکن من بودند و هر جا میدیند خفت می کردند که چرا فعالیت نمیکنی و حتی نامه انصراف از عضویت در بسیج را هم به من دادند که اگر نمی خواهی فعالیت کنی انصراف بده.
یعنی جوری بود که من نماز جماعت هم که می رفتم رکعت آخر را خودم تند تر ی خواندم و بر می گشتم به خانه.
دلیل دیگر این که من انصافا به دلیل ضعف اعصاب و مسائلی که در بخش های قبلی توضیح دادم از کارهای نظامی می ترسیم یعنی از اسلحه و نارنجک و کلت و تیر و گلوله و ... اینطو چیزها وحشت داشتم. اگر چه از دوران دوازده و سیزده سالگی تقریبا هر دو ماه یک بار با بسیج به رزم شبانه می رفتیم ولی من واقعا از همان بچگی هم از این کارها می ترسیم یعنی دلهره داشتم که شب پایمان را در مسجد بگذاریم وبگویند به صف بشوید و می خواهیم برویم بیابان تیراندازی. این اسلحه کلاشینکف و ژ3 هم که در فضای شب و بیابان صدای مهیبی داشت و من زهره ترک می شدم ولی تو رادربایستی باید تحمل می کردم تا تمام شود.
دلیل دیگر اینکه در دوران دوم خرداد انواع روزنامه های اصلاح طلب مثل طوس ،نشاط ، صبح امروز ،عصر آزادگان ، فتح ، ... منتشر می شد و من آنها را می خواندم البته چون گران بود بعضی وقتها می خواندم و گاهی هم مثلا یک روزنامه در مغازه سلمانی (پیرایشگاه) پیدا می کردم می خواندم.انصافا نوشته های این روزنامه ها برایم جذابتر بود یعنی با عمق ذهنیت من بیشتر جور درمی آمد یعنی از نظر استدلالی بهتر استدلال می کردند.
روزنامه های مثل کیهان ، جوان ، یالثارات یا نشریات محرمانه بسیج که فقط روی بدحجابی و اینها بیشتر مطلب می نوشتند و درباره سایر مسائل بیشتر اصطلاحا فیلم را هندی می کردند تا استدلال قوی داشته باشند.
انصاف دور بر مون هر چی آدم با سواد و کمالات بود همه اصلاح طلب بودند و حرف حسابی می زدند و استدال محکمه پسند می کردند ولی اقشار حزب الهی فقط تحت تاثیر احساسات بودند و منتظر بودند جایی شام یا ناهار بدهند یک عده کم اطلاع را جمع کنند و به بهانه زیر پا رفتن ارزش ها در تجمعات و هیات زنده باد مرده باد کنند.
یا مثلا ما که از دوران قبل تر اهل مسجد و بسیج و اینها بودیم و با فامیل ها ی خودمان که عموما در بالای شهر تهران سکونت داشتند رفت و آمد میکردیم و خیلی به رژیم فحش می دادند و حرفهایی می زدند راجع به فسادهای مسسئولین تا آن موقع برایمان باور پذیر نبود چون دنیای من کوچک بود در حد مسجد و مدرسه و خانه .
ولی بعدها که در روزنامه های زنجیره ای مطالعه می کردم و میدیم که بخشی از آن حرفها درست است برای خودم متاسف می شدم که ما سنگ جه کسانی را داریم به سینه می زنیم.
کلا حضور در مراکز و نهادهای انقلابی بوی فرهیختگی نمیداد و بوی جهل و حماقت میداد. آدم هایی که در این جا جمع می شدند از قشر عوام بودند و عوام معمولا با تعصب زندگی می کنند و مرامی زندگی می کنند. نمیشد بگوییم که معتقد نبودند و فقط برای غذا می آمدند ولی سنتی بودند و اهل تجزیه و تحلیل و مطالعه و کند کاو مسائل مملکت نبودند و همه چیز را د رسطح میدیدند. خوب افرادی که مخالف بودند که اصلا اهل هیات یا نهادهای انقلابی نبودند و پایشان را حتی موقعیکه شام و ناهار بدهند اینجور جاها نمی گذارند. یک عده از مردم هم که مخالف یا معترض وضع موجود مملکت بودند و لی جلوی شکمشان را نمی توانستند بگیرند هم آخر وقت فقط میامدند تا بتوانند غذا بگیرند ولی انصافا آن تعدادی که می آمدند و می نشستند و گوش می کردند و درآخر هم غذایشان را می گرفتند معمولا از تیپ خانواده های انقلابی بودند البته عمدتا همانطور که گفتم عوام الناس بودند و اگر با آنها بحث سیاسی می کردی کم می آوردند و جوابی نداشتند که بدهند ولی به هر ترتیب دارای تعصب بودند و اگر از کسی از حد می گذراند یک کشیده تو گوشش می نواختند.
من که دانش آموز مدرسه نمونه بودم و اهل مطالعه بودم و به هر حال با افرادی نشست و برخاست کرده بودیم که روشنفکر بودن د و یا مخالف رژیم بودند و رژیم را به چالش می کشیدند برایم خیلی عذاب آور بود که در چنین فضایی و با چنین آدم هایی نشست و برخاست کنم . اگر چه من و خانواده ام آدم های کینه جویی نبودیم و از اول در کنار مردم مستضعف زندگی کردیم و بزرگ شدیم و چون اخلاق محور بودیم همیشه به اطرافیان کمک می کردیم یعنی نسبت به مردم خیرخواه بودیم حتی با فامیل هایمان که مخالف رژیم بودندو یک جورایی با ما مشکل سیاسی داشتند خیرخواه بودیم. من در دوران دبیرستان کم کم از این محیط بسیج و مخصوصا سپاه و از پاسدارها متنفر شده بودم. و آنها را سوء استاده چی از احساسات و اعتقادات دینی و مذهبی مردم میدیم. اگر چه در ظاهر مودب بودم و گاهی در مراکز سپاه جهت شرکت در هیات رزمندگان و یا مانور بسیج حضور می یافتم ولی در ته قلبم از آنها متنقر شده بودم.
یادم هست که مناطرات صادق زیبا کلام با افراد دیگر را که از شبکه چهارم تلویزیون پخش میشد تماشا میکردم و مثلا حرفها و استدلالات زیبا کلام برایم قابل قبول تر بود.
البته در زمان مصاحبت و همنشینی با فامیل و آشنایان درونیات خود را بیرون نمی ریختم و بیشتربه حرفهای آنها گوش می کردم و به قول معروف چراغ خاموش حرکت می کردم.
زندگی کردن در یک فضای پر از تعارض برای من که آدم ساده ای بودم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.
یکی دیگر از دلایل افت تحصیل من این بود که هفته اول مدرسه درد دوران پیش دانشگاهی معلم درس شیمی که از قضا عموی یکی ا زدانش آموزان بود بعد از معرفی خودش خواست که بچه ها خودشان را معرفی کنند . خوب من میز اول بودم و خودم را معرفی کردم. معلم گفت تو پسر همان هستی که شغل پدرت فلان هست. گفتم بله. سری تکان داد و لبخندی زد و گفت قبلا با پدرت در فلان همکار بودیم و گفت ما از کسی ترسی نداریم.
من نشستم و تعجب کردم. آخ شغل پدر من ارتباطی با معلم شیمی نداشت. بیشتر ترس من از این بود که در دیگر بچه ها ذهنیت منفی ایجاد بشود که دقیقا هم اینطور شد و این مسئله فوبیای من را تحریک می کرد.خلاصه این معلم از آن جلسه به بعد من را تحویل نمی گرفت. با توجه به اینکه من از درس شیمی متنفر بودم با خودم گفتم چه بهتر معلم به من کاری نداره من هم به معلم کاری ندارم. البته ایشان فرد متعهدی نبود و بعضا دیر میامد یا زود می رفت بعضا غیبت می کرد و درس دادنش هم تعریفی نداشت.من شیمی معدنی را پاس کردم و لی شیمی عالی یک نفر از کل بچه های مدرسه افتاد و آن هم من بودم. البته با آن وضع درس دادن به نظرم معلم به همه بچه ها با ارفاق نمره داده بود ولی درباره من مغرضانه نمره داده بود.