من در یادداشتهای قبلی ام از پدرم انتقاداتی کردم و در جاهایی با عبارات زشت از او نام بردم ولی این بدان معنا نیست که من ازاو کینه به دل دارم. اتفاقا من در زندگی آنچه که دارم و داشتم مدیون پدرم بوده و هست و البته مادرم.انصافا اگر پشتیبانیهای پدر نبود با این بی عرضهای و سادگی و کسخولی که ما داشتیم عمرا تا همین جایی هم که رسیدیم میرسیدیم.به هر حال او هم در حد توان خودش از ما پشتسیبانی کرده است و اگر در جایی هم آنچه ما انتظار داشتیم محقق نشده عمدی نبوده یعنی احتمالا توان یا دانش آن را نداشته و راجع به آینده و اتفاقاتی که ممکنه بیفته اشرافی نداشته است. او در حد امکانات و سواد و توان خودش مایه گذاشته و نمیتوان توقع زیادی داشت.
این همه سال که توی نهادهای انقلابی فعالیت کردی اخر سر رژیم وقتی میخواست مثلا پست بالاتر بهش بده او را توی قسمت بازرسی گذاشتند یعنی جاییکه باید دائما برای بازدید و سرکشی به این طرف و آن طرف بروی و بعدها برای دفاع از اموال دولت با مدیران و همکاران دهن به دهن بگذاری . خوب پدر من هم آدم سخت گیری بود و اجازه نمیداد که کسی بخواهد به اموال دولت صدمه بزند و یا مدیری بخواهد حق و حقوق شهروندان را ضایع کند. خوب آخر که چی شد فقط برای خودش دشمن درست کرد و بعد ها هم باید با ماشین شخصی خودش از این شهر به ان شهر میرفت تا سرکشی کند.پستهای پشت میز نشینی ه م برای ادم های خاص فقط در دفترشان زیر باد کولر بنشینند و امضا کنند.واقعا الان که نگاه میکنی می بینی چرا مدیران همه تا وقتی سر کار هستند دنبال این هستند که جیبشان را پر کنند. چرا که وقتی از سمتت کنار میروی دیگر کسی تره هم برایت خرد نمی کند.اینها همه برمیگرده به آن مدل امنیتی که رژیم جمهوری اسلامی با آن مدل کشور را اداره می کنه.
از این حرفها که بگذریم
خوب دوران مدرسه ابتدایی خوب بود تقریبا من شاگرد اول بودم . متاسفانه من روحیه رقابت اصلا نداشتم یعنی به محض اینکه یک نفر از خودم قویتر بود سریع نا امید می شدم و اصلا دلم نمی خواست که با کسی رقابت کنم. خوب دوران مدرسه ابتدایی تمام شد و من در مدرسه نمونه دولتی قبول شدم با آزمون ورودی .
اگر چه رتبه زیاد جالبی نداشتم ولی چون پدرم معلم بود و معلم هم بالا بود من را ثبت نام کردند و اتفاقا از کلاس اول راهنمایی تا سوم که فارغ التحصیل شویم معدل م دائما بالاتر رفت و سوم با معدل نوزده و هفتاد صدم فارغ التحصیل شدم.کلاس اول هم ثلث اول شاگرد چهارم کلاس شدم.
خوب یکی از چیزهایی که در دوران دانش اموزی مهم است اینه که شما اگر در درس نمرات و جایگاه خوب یبدست می آوری اولا باید سیاست داشته باشی که از جایگاهت دفاع کن ی و نگذاری که کس دیگه به آن دست پیدا کنه و بتوانی جایگاهت را حفظ کنی. این مسئله یکی به این برمیگرده که شما از نظر روحی و روانی و اعصاب فرد قوی باشی و رحیه رقابت داشته باشی . دیگر اینکه باید از نظر بنیه جسمی قوی باشی تا دیگران نگذارند که با تهدید و غیره با ترساندن روحیه تو را تخریب کنند و موفقیت تو جلوگیری کنند و سوم اینکه خوب درس بخوانی و از عهده تکالیف بربیایی.این سه نکته خیلی مهم است.خوب دروس مانند ریاضی معمولا استرس های خودش را دارد ولی در سایر دروس هم اگر معلم بداخلاقی به پست شما بخورد استرس آور می شود.من تمام دروس را براحتی می فهمیدم فقط ریاضی آن هم چون معلم از سط ح کتاب بالاتر درس می داد معمولی بودم . کتاب را راحت می فهمیدم ولی جزواتی که معلم ریاضی میداد و بالاتر از سطح کتاب بود بعضا حل کردم مسائلش برایم سخت بود.حتی وقتی سوالات حل میشد باید چند بار می خواندم تا متوجه بشوم یعنی ریاضیات بالاتراز سطح کتاب را به سختی می توانستم در ذهنم مدل کنم.البته بعضا سوالات هم غیر استاندارد بود ولی خوب بعضی از همکلاسیها البته تک و توک واقعا استعداد ریاضی خوبی داشتند و سریع می فهمیدن و من هم بعدا سوالاتم را از انها ممی پرسیدم.
ولی مدرسه رفتن واقعا برایم استرس آور بود و بیشتر وقتها دهانم بوی فوق العاده بدی می گرفتو. یا بدنم عرق میکرد و عرق بدنم بوی بدی داشت و این برایم زجر اور بود. خوب غیر از ریاضی بقیه درس ها را با خرخوانی نمرات خوب میگرفتم و انصافا در امتحانات نهایی نمره هایم بالا بود. تازه در ان دوران من مدرسه به عنوان قاری قرآن هم بودم وبیشتر مراسمات من قرائت قران می کردم و احساس مفید بودن داشتم.مدرسه در آن دوران در همه زمینه ها ی علمی هنری فرهنگی ورزشی و مذهبی در سطح منطقه و استان رتبه داشت.در مجموع دوران خوبی بود.فقط یک چیزی که من را رنج میداد اختلال روانی فوبیا بود که به صورت social phobia یا هراسهای اجتماعی در من بروز کرد. من تقریبا از سیزده سالگی یا کلاس دوم راهنمایی دچار این مسئله شدم و هنوز هم که هنوزه این مشکل را دارم.
یادمه که روزی برای درس علو 1ای تخته رفته بودم تا درس جواب بدم. احساس کردم که دائم میخوام آب دهانم را قورت بدم. ضربان قلبم به شدنت بالا برفته بود و من نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم. به شدت نفس میزدم. عرق زیادی کرده بود. دست و پایم به شدت میلرزید و من دوست داشتم سریع پشت میزم برگردم. این اولین بار بود که دچار این مسئله شدم.با اینکه درسم را بد بودم. و از ان به بعد هروقت سر کلاس برای هر درسی میخواستم جواب بدهم این طور میشدم و به همین دلی دوست نداشتم سر کلاس حضور پیدا کنم.حتی وقتی میخواستم قرآن تلاوت کنم نمیتوانستم آیات بلند را بخوانم و باید سوره هایی را انتخاب میکردم که کوتاه آیه های کوچک داشته باشد.حتی در جلسه های بسیج محل که بزرگترها حضور داشتند وقتی میخواستم صحبت کنم یا مثثلا احکام یا اخلاق یا قصه یا تفسیر قرآن را بیان کنم دچار این حالت می شدم و زندگی برایم کلافه کننده شده بود.من قبلا اینطور نبودم و فکر می کنم این مشکل به صورت روانی از مادرم به من ارث رسیده بود. البته پدرم هم دچار ضعف اعصا ب بود و این دو با هم قاطی شده بود و به من رسیده بود و انگار داشت خودش را بروز می داد.
خوب ترس برای مرد بزرگترین عیب است . تازه صحبت کردن باعث می شود که شما بتوانی علم و هنر هایت را به گوش دیگران برسانی و خودت را مطرح کنی.
خوب من در آن دوران در ابنتدای نوجوانی بودم و خوب شخصیت ما به صورت کامل شکل نگرفته بود و هنوز دیگیران ما را بچه حساب می کردند. با همکلاسیهایمان خیلی صمیمی بودیم و چون معلمین و دانش آموزان از قشرهای معتقد و مذهبی بودند همه به هم کمک می کردند و رقابت منفی نبود به خاطر همین من با همه اضطراب و استرسی که داشتم با معدل خیلی خوبی قبول شدم .حتی کلاس اول دبیرستان با همه اضطراب و استرسی که در من بود باز من شاگرد اول شدم.ولی مشکلی که من داشتم
اولا بیماری فوبیا در من افزایش یافته بود .
دوم من روحیه رقابت نداشتم و از نظر جسمی و از نظر اعصاب و روان ضعیف بودم و روحیه فوق العاده حساسی داشتم که هر اتفاق کوچکی که برایم می افتاد تا مدتها ذهنم را مشغول می کرد و باعث می شد تا نتوانم روی درس ها ذهنم را متمرکز کنم.
سوم اینکه دیگر شخصیت ما کم کم شکل گرفته بود و ما به عنوان یک فرد سیاسی مطرح بودیم و متاسفانه همانطور که در یادداشتهای قبلی گفتم پدرم با رفتار نادرست خودش کاری کرده بود که همه فامیل دشمن ما شده بودند به خصوص خانواده مادرم و دایی وخاله و بقیه و ما یک سهمیه توهین و فحش داشتیم که آخر هفته باید تحویل می گرفتیم و این باعث شد تا روحیه و اعصاب من خیلی به هم بریزد و من دیگر قدرت تمرکز روی درس هایم را نداشتم. و دوران دبیرستان درس من به شدت افت کرد چون اوضاع اقتصادی مملکت هم به شدت خراب شده بود و من و خانواده ام به نوعی سپر بلای رژیم شده بودیم .رفتن به رشته ریاضی فیزیک و تحصیل در یک مدرسه نمونه که معلمینش اصرار داشتند که مطالبی بالاتر از سطح کتاب اموزش بدهند آن هم با یکسری جزوات ناخوانا و غیر استاندارد که از سالهای قبل درست کرده بودند.الان که با خودم فکر می کنم احتمال می دهم که اگر در رشته تجربی ادامه تحصیل میدادم یا در علوم انانی احتمالا موفق تر بودم و در کنکور رتبه بهتری کسب می کردم ولی با ورود به رشته ریاضی شب و روز و زندگی را بر خودم تنگ کردم و چه شبهایی که تا صبح برای یادگیری درس ها بیدار می ماندم و دلم نمی خواست در مدرسه حضور پیدا کنم.جو کلاس هم دیگر مثل قدیم نبود شخصیت دانش آموزان کم کم شکل گرفته بود و من چون ضعیف بودم نمیتوانستم خیلی با بقیه کل کل کنم
.دوست داشتم زودتر از زیر این فشارهای روحی خلاص بشوم ترسو بودن و محافظه کار بودن باعث میشد تا نتوانم خیلی از حرفها را که دلم میخواست و برایم عقده بود به بعضی همکلاسیهایم بزنم . جاهاییکه احساس میکردم حقم داره پایمال میشه ولی خوب آنها زورشان بیشتر بود و دل و جگر داشتند .
یک نوجوان فوبیایی ترسو محافظه کار با قد متوسط و جسم ضعیف و روحیه فوق العاده حساس که بهش تو بگی اشک تو چشمش جمع میشه حالا باید هم از پس درس های سختش بر میامد هم از پس همکلاسهای رقیبش که زرنگ و شجاع و سیاستمدار و قوی بودند بر میامد و هم به خاطر فعالیت در بسیج و مسجد در پیش فامیل و آشنا ک هبعضی معاند بودند و بعضی منتقد رژیم و سیبل فحش ها و توهین ها ی آنها قرار می گرفت و هیچ کاری نمیتوانست بکنه جز تو خودش ریختن
و آخر سر یک رتبه بد در کنکور