دو تا فرمانده داشتیم یکیشون آدم ماخوذ به حیایی بود و دوست داشتنی بود اگر چه بعضی وقتها هم بد تنبیه میکرد البته برای اینکه براش حرف درست نکنن که سختگیر نیست.یک فرمانده دیگر داشتیم که اون از اون آدم عقده ای ها بود. فقط دنبال بهانه میگشت که گیر بده و اذیت کنه و ما براش موش آزمایشگاهی بودیم.یادمه بین دوره یک تعطیلات چهار پنج روزه دادند و ما رفتیم شمال و بندر انزلی و خیلی خوش گذشت وقتی برگشتیم این فرمانده عقده ایه انقدر مار را بشین پاشو برد و با پتو روی کمر دواند که من کمرم زخم شد البته قبلش هم آفتاب سوخته شده بودم.واقعا دلم به حال خودم میسوخت چقدر من بدبخت بودم تو این وضعیت.اون اوایل شاید فرماندهان فکر می کردند که من که با این چثه کوچکم وارد نظام شدم حتما یک آشنایی داشته ام و سعی می کردن هوای من را داشته باشن و حتی به من گفتند که در اتاق فرمانده یک سمتی بگیرم و مثلا برای چیدن پستها و نیروها و یک همچین کارهایی ولی من واقعا میترسیدم که با این بچه دهاتیها سر این چیزها درگیر بشوم. چون زمان خدمت سربازی هم دیده بودم که کسانی که تو این کار قرار میگرفتند بقیه بچه های آسایشگاه باهاشون دشمن میشدند چون هرجور که اسم بدهی بالاخره یک تعدادی ناراضی می شوند. و برای من راحت تر این بود که یک نیروی معمولی باشم و من از زیرش بی سر و صدا در رفتم. و این فرمانده هم موقع بشین پاشو با کون زد تو دهان من تا به اصطلاح من را زجر داده باشه واقعا من نمیدانستم تو این وضعیت چکار کنم.
من تقریبا هر دو سه هفته یکبار پنج شنبه ها که موقع مرخصی نیروها بود ممنوع الخروج می شدم چون مثلا انکادر تشک و تختم مناسب نبود یا واکس پوتینم مناسب نبود و امثالهم.
یکی از خاطرات بسیار دلهره اور برای من گمشدن اسلحه من بود.هنگام تمرین نظام جمع من برای کاری به آسایشگاه رفتم و کارم طول کشید و بعد از مدتی بقیه گروهان هم به آسایشگاه برگشتن.من کلا فراموش کردم که اسلحه داشتم و بعد از چند ساعت یادم افتاد و دوان دوان دویدم در میدان صبحگاه تا آن را پیدا کنم و لی هرچه گشتم نبود. با استرس به اسایشگاه برگشتم و فرمانده به من گفت که اگر تا صبح اسلحه پیدا نشه من گزارش به حفاظت و جاهای مربوطه رد می کنم. من تا صبح خوابم نبرد و صبح بعد از نماز صبح گفتم یک بار دیگر بروم و میدان صبحگاه را بگردم و تو گرگ و میش صبح دیدم که اسلحه لابلای خس و خاشاک فضای بین بولواری که ما تمرین نظام جمع میکردیم به صورت پنهانی افتاده و من تصادفا چشمم آن را دید و با خوشحالی برداشتم و برگشتم آسایشگاه و به فرمانده هم گفتم و همه به من می گفتند که از کون شانس آوردی.
و احتمالا این هم کار آن فرمانده بد قلق و بد پیله بود برای اذیت کردن من.
در کنار من یک جوانی بود دارای فوق لیسانس فیزیک دانشگاه تهران. به من گفت برای این جذب شده تا از طریق سهمیه نظام و با پارتی یکی از بستگانش که پست مهمی دارد بتواند در دوره دکتری قبول شود و بعد از نظام بیرون برود.البته نمیدانم جدی میگفت یا شوخی میکرد.
بعد ها متوجه شدم که فلسفه آن جوان در کنار من چه بود.خوب آن جوان از نظر جثه هم اندازه من بود ولی از نظر مدرک تحصیلی بالاتر بود و از نظر فنی هم کاربلدتر بود.و این به خاطر این بود که من در میان این همه بچه شهرستانی و عمدتا آذری زبان احساس برتر بودن نداشته باشم و بدانم که کسانی هم در این قوم هستند که از من توانمندتر هستند.
البته آدم ها معمولابواسطه بدیهایی که در حقشا می شود معمولا از کسی متنفر می شوند و بقیه چیزها از سر کینه و دشمنی نیست.
ترک ها آن اوایل که در آسایشگاه دور هم بودیم خیلی همدیگر را تحویل می گرفتند و با اصطلاح یاشاسین آذربایجان همدیگر را اخطاب می کردند ولی بعد از یک هفته از بس پیش فرمانده زیراب می زدند و چغلی یکدییگر را می کردند همه به یکدیگر فحش خواهر و مادر میدادند و با اصطلاحات ترکی به هم بدو بیراه می گفتند.مثلا یک زباله ای وسط آسایشگاه افتاده بود و فرمانده میامد تو و میگفت کی این زباله را انداخته وسط آسایشگاه و اگر کسی چیزی نمیگفت خوب او هم نمیفهمید ولی این ترکها نمیتوانستند جلوی زبانشان را بگیرند و یواشکی میرفتند پیش فرمانده و طرف را لو میدادند و فرمانده هم آن فرد را ممنوع الخروج می کرد. از این نمونه ها زیاد هست.
یک ارشد گروهان بود بچه اطراف شیراز بود که بعد از مدتی اختلاسگر از آب درآمد چون پول جمع کرده بود از اعضا برای انجا م یک کاری و بعد زده بود زیرش که من پول نگرفتم یا همچین چیزی. خوب این بچه ها عمدتا شهرستانی و ا زخانوادهه ای فقیر بودن و نیازمند بودن و متاسفانه یک همچین چیزهایی ازشون سر میزد.
یک بار که من برای غذا مسئول بودم دوستم به من گفت به جای 30 تا تن ماهی 60 تا تن ماهی سفارش بده گفتم ما که نزدیک سی نفر هستیم گفت حالا بعدش متوجه میشی. بعدا متوجه شدم که به محض اینکه قابلمه تن ماهی ها را گرفتیم و بعد از نماز غذا بدهیم دیدم که تعدادی از تن ماهی ها سرقت شده و هنگام ناهار هم بعضی ها با یک تن ماهی سیر نمی شوند و باز هم بهشون یک تن ماهی دیگر میدادیم تا سیر شوند چون درشت هیکل بودند و به جاییشون نمیرسید.
خوب دوره آموزشی با همه سختیها رو به پایان رفت و ما را در اختیار واحد مربوطه قرار دادند.و من با همه سختیهایی که تحمل نمودم با این امید که حقوق بگیر شده ام و دستم توی جیب خودم میرود با امید به محل کار میرفتم.