تا آن روزهایی که پدربزرگ و مادربزرگم زنده بودن یک حال و هوای دیگه ای بود. ما یک هفته درمیان به خونه آنها در کرج می رفتیم .بنده خدا مادربزرگم خیلی زن دلسوزی بود. یک اخلاقی که داشت اینکه از زیر سنگ هم شده باید پول تهیه می کرد و از مهمان پذیرایی می کرد با اینکه حقوق بازنشستگی کم بود و تعداد اعضای خانواده زیاد بود و یکی از خاله ها هم دم بخت بود.اما انگار هرچه مادربزرگ دلسوز بود بچه ها هیچ ارثی از او نبرده بودند و بسیار اذیت می کردند و خواسته هاشون تا مرز خودزنی مادربزرگ پیش می رفت یادم هست برای دیدن سریال اوشین به خونه همسایه می رفتیم و بچه ها آنقدر اذیت کردند تا با فروختن طلاهاش و مقداری قرض یک تلویزیون ناسیونال فکر کنم بیست اینچ خریدند. خلاصه ما که از رفتن به خونه مادربزرگ خیلی حال می کردیم .بعد از مدتی یکی از خاله هایم هم که دچار سرطان خون شده بود فوت کرد.غم فوت خاله برای پدربزرگ و مادربزرگ سنگین بود.پدربزرگ هم بعد ازمدتی سکته کرد و فوت کرد. مادربزرگ هم بعد از مدتی دچار یک میخچه در پایش شد و حتی شیمی درمانی هم جواب نداد و فوت کرد. خلاصه با درگذشت این عزیزان چراغ این خانه خاموش شد. بچه ها هرکدام برای نگهداری به یکی سپرده شدند. خاله نوزاد یک ساله پیش ما آمد. یکی از خاله ها پیش دختر خاله خودش که البته متاهل و دارای دو بچه بود رفت.دو تا از خاله ها پیش خاله بزرگترم در آمریکا رفتند و یک دایی خونه مجردی در تهران گرفته بود و تنها زندگی می کرد .
اکنون نوبت دایی بود تا به جای پدر بار کوهی از مشکلات بر جای مانده را بر گردن بکشد.که شمردن آن شاید به دهها مورد برسد. از دست دادن پدرو مادر و خواهر آن هم با آن وضع فجیع که ما دیده بودیم ، کارهای انحصار وراثت ، کارهای اداری و قضایی ،فقر و نداری نداشتن تجربه ، نداشتن مونس و همدم از دایی یک فرد عقده ای و نامتعادل و خشن ساخته بود. طایفه پدربزرگ ( مادری) ما به طایفه آخوند مشهور بود.ظاهرا چون پدربزرگ مادرم در دهاتشون یک ملا بوده است.
پدرم با اینکه یک کارمند بود و حقوق کارمندی ناچیزی داشت ولی با همه وجود به خاله کوچک که برای زندگی پیش ما آمده بود خدمت می کرد . تازه پدر و مادر خودش هم پیر بودند و بعضا باید در کارها مثل دکتر بردن یا رفتن به خانه فامیل و....به آنها کمک می کرد. سرو کله زدن با بچه های تخص و شیطون مردم پدر را خسته می کرد ولی او تحمل می کرد و سعی می کرد تا به فرمایش قرآن یتیم را اکرام کند تازه این که خواهر همسرش بود. با اینکه خاله کوچک روی فرش جیش و پی پی می کرد و شستن لباس ها غذا دادن و هزار کار دیگر هم با مادرم بود ولی یتیم را حرمت می گذاشت. حتی اگر ما شیطونی می کردیم بابا ما را دعوا می کرد یا کتک می زد که یک وقت به یتیم بی حرمتی نکنیم. واقعا که روزگا همچین شرایطی را برای مردم نسازد که خیلی سخت است. مادر آنقدر گریه کرده بود که خودش هم دچار بیماری های اعصاب و روان گشته بود. پدرم هم دچار ضعف اعصاب شده بود. به هر حال روزها گذشت و ما از دوره کودکی به سن نوجوانی نزدیک شدیم.
خوب دایی با اینکه از حقوق پدربزرگ دریافت می کرد و همچنین منزل پدرش را اجاره داده بود و خیلی از اسباب و اساس ها را فروخته بود ولی برای نگهداری خاله کوچک هیچ کمکی به پدرم نمی کرد.خوب اینجا ایران بود و بعد از جنگ هم اوضاع اقتصادی روز به روز بدتر و تورم شدیدتر می شد .پدر از تنگی اقتصادی پیش مادرم می نالید ولی باز تحمل می کرد.به هر حال ما یک خانواده انقلابی بودیم واگر شکایت می کردیم طف سربالا بود.
اما آن چیزی که باعث می شد تا پدر خیلی ناراحت شود و خونش به جوش بیاید این بود که دایی و فامیل مادر نگهداری خاله کوچک را وظیفه پدر و مادرم می دانستند و با عباراتی قلدرمابانه رفتار می کردند.به جای اینکه با مهربانی تشکر کنند و عذرخواهی کنند که نمیتوانند به مادر و پدر در نگهداری یا کمک خرجی کمک کنند. به هر حال رفتار و برخورد خیلی در روحیه آدم تاثیر گذار است. خوب اینجا ایران بود نه آمریکا که برای فرزندان تحت تکفل نیز کمک هزینه بدهند یا چیزهای دیگر.
وضع اقتصادی هم که روز به روز بدتر می شد . درست بود که پدر من یک فرد انقلابی بود ولی بهتر بود که فامیل اگر ککی از دستشان بر نمی آمد حداق به صورت زبانی تشکر کنند یا حرمت نگه دارند.
دایی که با آن ذات آخوندی (که فامیل هم همیشه بابت این مسخره یا سرزنشش می کردند) همانطور که گفتم با آن پیشینه زندگی یک آدم عقده ای شده بود.
هفته ای یک یا دو روز به خانه ما می آمد .صبحانه ناهار و شامش را میخورد حمامش را می رفت و تازه دستور میداد که چرا زیتون سر سفره نیست یا چرا نوشابه ندارید. تازه بابا را خسیس خطاب می کرد و دارای مرام انگلیسی میگفت.بعضی وقت ها هم که بحث سیاسی شروع می شد بدون توجه به مرام پدرم که انقلابی بود شروع به فحاشی می نمود و یا من و برادرم را مسخره می کرد یا توهین یا تحقیر می کرد . خلاصه از خمینی و خامنه ای و رفسنجانی بگیر تا دین و مذهب و نماز و روز ه و حجاب و امثالهم. خوب پدر من حدودا بیست سالی از دایی بزرگتر بود و باز به خاطر یتیم بودن و همچنین به خاط مادرم که دچار بیماری اعصاب بود حرمت نگه می داشت ولی انصافا به خاطر این رفتارهای گستاخانه و بی ادبانه و مغرورانه از این دایی و از این فامیل مادری دل چرکین شده بود.
خوب گلایه های پدرم از خانواده مادری باعث شده بود تا من و برادرم علیه آنها تحریک شویم و کم کم در موقع مهمانی ما هم وارد جر و بحث شویم و به پشتیبانی پدر دربیاییم.
یک اشتباهی که پدر من مرتکب شده بود این بود که به جای اینکه رک و پوست کنده به دایی بگوید که من از تو خوشم نمیاد و به خانه من نیا یا اینکه رک و پوست کنده به دایی من بگوید که باید بابت نگهداری خاله کوچک به من کمک خرجی بدهی بهانه اختلاف را سر مسایل سیاسی گذاشته بود. شاید فکر میکرد که ببا این طرفند می تواند شر دایی را از خانه ما کم کند.مثلا موقع ورود دایی یا خاله به منزل ما رادیو را روشن و صدای نمازجمعه را تا حد زیادی زیاد می کردیا برنامه تلویزیونی را روی سخنرانی مذهبی می گذاشت و امثال این کارها.حالا فکر کن یک نفر تو این مملکت از گرفتاریهای روزمره دلش خون هست حالا شما هم بخواهید سیخ تو کونش بکنید.پدر ما این مرا م آخوند را دستکم گرفته بود و نمی دانست که اینها پرروتر از این حرف ها هستند و هر جا مال مفت ببینند چمبره میزنند.متاسفانه پدرم با رفتار اشتباهش کاری کرد که کم کم کل فامیل را علیه خانواده ما بسیج کرد مخصوصا علیه من و برادرم.
خوب فامیل های ما اغلب یا ضد انقلاب بودند یا ضد انقلاب شده بودند یا خنثی بودند .آنها هم میدانستند که ما خایه مایه نداریم.
(یک اخلاقی که مردم استانهای مرکزی کشور مثل قم اصفهان یزد دارند مخصوصا هرچه به طرف روستا بروید این حالت بیشتر می شود این است که اگر یک فردی که از نظر قدرت جسمی ضعیف باشد یا پشتیبان نداشته باشد یا مظلوم باشه یا سرزبوندار نباشه و به هر ترتیبی جثه کوچکی داشته باشه و به پست این قشر بخوره خلاصه پدرش را در میاورند یعنی از کتک بگیر تا توهین تحقیر و مسخره کردن و خلاصه تا اشک طرف را درنیارن ول کن نیستن و مثل شمر بی رحم میشن اصطلاحا طرف را مچل می کنند.راحت بگویم ضعیف کش هستند. البته اگر فرد قوی هم باشه ولی همراه نداشته باشه و آنها چند نفر باشند باز اذیت می کنند. ولی وقتی حداقل دو سه نفر باشند زود رگ محافظه کاریشان گل می کنه و عقب می کشند.از لات بازی ادا خیلی خوب درمیاورن. ولی عمدتا جیگر دعوا ندارن. مگر اینک ههمانطور که گفتم یک فرد کوچولو موچولو به پستشون بخوره و اونوقت کون را عقب میدن و شروع می کنن به لات بازی درآوردن.)
پدرم جو بدی علیه ما بوجود آورد. به گونه ای که کم کم اصلا اصل موضوع کمک خرجی خاله کوچیکه به کنار رفت و مسئله اصلی شد مشکل سیاسی.
یعنی ما یک سهمیه ریدن داشتیم که هفته به هفته دایی خاله و بقیه فامیل م ی آمدند و تقدیممان می کردند.خوب دو نوجوان دوازده سیزده ساله که فقط در مسجد نماز می خوانند یا در راهپیمایی ها زنده باد مرده باد می کنند یا در جلسات بسیج صرفا به ذکر قرآن و دعا و یاد شهدا و تفسیر قرآن می کنند چطور می توانند بحث سیاسی کنند آن هم با یک عده آدم که اکثرا شغلشان آزاد و ثروتمند هستند و کاسب هستند و تا آمار کون مقامات رژیم جمهوری اسلامی را از طریق رابطهایشان می دانند که نمی دونم رفسنجانی فلان جا چه کارمی کنه و خامنه ای تو بیت رهبری چه کار می کنه . خلاصه اخباری که تازه امروزه ما از طریق تلگرام و اینستاگرام و سایر شبه های مجازی از ریز کارهای حکومت مطلع می شویم آن موقع آنها خبر داشتند.
متاسفانه پدر من یک اشتباه دیگری هم کرد که برای زندگی من و برادرم خیلی گران تمام شد . خوب من خودم در دوران کودکی یک فرد درسخون و مودب بودم و همیشه همه جا من را به عنوان الگو معرفی می کردند برای سایر بچه ها . انصافا از خیلی از بچه های فامیل از نظر هوش و استعداد جلوتر بودم.بعدها پدر متاسفانه یک رفتاری که ازخودش بروز داد این بود که کم کم با اینکه جلوی من و داداش از رفتار فامیل انتقاد می کرد و به نوعی ما را علیه انها تحریک می کرد ولی با کمال تعجب وقتی مهمانی به خانه ما وارد میشد یا ما به مهمانی میرفتیم رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر می کرد.
او کاملا خود را هم عقیده با مهمان نشان میداد و در محفل مهمانی نقاط ضعف من وبرادرم را برای مهمان بازگو می کرد یا اقدام به توهین تحقیر تهدید من و برادرم میکرد . پدر بعضا خودش به مسخره کردن آخوند و ملا می پرداخت یا بعضا ارزش های دینی را مسخره می کرد و برای من وبرادرم این رفتارهای متعارض و دوگانه عجیب بود. چون کسی که در محیط خصوصی خانه از این افراد بدگویی و انتقاد می کرد یک دفعه در جلسه عمومی مهمانی رنگ عوض میکرد و همه چی را گردن بچه ها می انداخت.
بچه ها مسجدی هستن. دنبال گوز ملا هستند . بچه ها نمازجمعه رفتن. بچه ها راهپیمایی رفتن. و خوب این رفتار پدر باعث شده بود که دایی و خاله و سایر فامیل رودار شده بودند و در مهمانی توهین های رکیک می کردند که باعث سرخ شدن و خجالت کشیدن من به عنوان یک فرد بسیج برو میشد.خوب نمیشه از یک نوجوان درسخون مودب که خیلی هم سرزبوندار نیست و تازه فوبیا ی حرف زدن هم داره و روحیه لطیف و حساس هم داره انتظار داشته باشی که یک دفعه تو یک جمعی که خودش را تنها می بینه بتونه حرفی در دفاع از خودش یا اعتقاداتش بزنه آن هم چیزهایی که اصلا راجع به آن اطلعی نداره.
خوب ما از پدرمان انتظار این رفتارها را نداشتیم.البته پدر ترسو نبود که به خاطر ترسش اینجوری کنه ولی نمی دانم چرا در مواجهه با فامیل اینقدر محافظه کار میشد و اون رگ یزدیش بالا میزد.
خوب شما وقتی در یک سازمانی (خصوصا سیاسی ) عضو میشی دیگه تبدیل به یک مهره حقوقی می شوی و کسی با شخصیت حقیقی شما کاری نداره.
خوب همانطور که گفتم من روحیه حساسی داشتم البته آدم ها هرچه قدر باهوش تر باشند حساسیتشون هم بیشتر میشه چون قدرت فهمشون بیشتر میشه.یعنی اگه کسی به من توهینی میکرد ممکن بود تا چند وقت این ناراحتی در من بمونه . ما از پدر انتظار داشتیم که حالا که ما را تشویق به عضویت در بسیج و فعالیت در نهادهای انقلابی نموده حداق برای ما امنیت فراهم کنه. امنیت این نبود که حالا کسی ما را کتک بزنه بلکه امنیت روانی هم خیلی مهم است . آن هم برای فرزندی که می خواد با کار فکری یعنی درس خوندن برای آینده خودش تلاش کنه . و خوب شما وقتی امنیت روانی نداشته باشی نمی توانی درست فکر کنی و تمرکز و دقت کنی.
یک جنبه دگر امنیت که پدر باید برای ما فراهم میکرد و متاسفانه نکرد تشویق به همنشینی و رفاقت با افراد و خانواده های دارای سواد و کمالات بود. خوب برای من که شاگرد یک مدرسه تیزهوشان شده بودم همنشینی با یک عده آدم که ازنظر سطح فرهنگ و تربیت و سواد از خانواده ما خیلی پایین تر بودند نه تنها باعث پیشرفت نبود بلکه سطح بینش ما را به زندگی کاهش میداد. ضرب المثلی هست که میگوید اگر میخواهی کسی را بشناسی همنشینش را نگاه کن.
خوب درسته تو اون دوران مساجد نه فقط مرکز سیاسی بود بلکه ما پارک استخر سینما اردو فوتبال محله کتابخانه آموزش های نظامی و .... را حول محور بسیج و مسجد انجام میدادیم.شاید پدران ما به خاطر بی پولی جلوی ما را نمی گرفتند چون هم بچه هایشان سرگرم می شدند و هم دچار فساد نمی شدند و خیالشان راحت بود.
ولی کاش پدر درک می کرد که همنشینی فرزند با استعدادش تا نیمه ای شب در جلسات بسیج و اسلحه دست گرفتن و نگهبانی دادن در محله و گشت های محله و چشم تو چشم اراذل و اوباش محله شدن که تو نصف شب کنار دیوار کوچه و کوچه ها مشغول سیگار کشیدن یا تریاک کشیدن هستند و همه شان هم چاقو دارند برای فرزند دوازده سیزده ساله اش که جثه کوچکی دارد و بدنش اصلا قوی نیست و ضعف اعصاب دارد و فوبیا ی حرف زدن دارد ولی در تحصیل استعداد دارد کاردرستی نیست.
شاید بهتر بود پدر ما را تشویق به کلاس زبان رفتن میکرد تا تافل می گرفتیم یا کلاس کامپیوترمی رفتیم یا با بچه هایی از خانوادهه ای اهل فرهنگ و ادب و تربیت دوست می شدیم یا حداقل اصلا در گروههای سیاسی نظامی عضو نمی شدیم تا کم کم تبدیل به یک مهره شویم و شخصیت حقوقی مان تحت تاثیر شخصیت حقیقمان قرار گیرد.
خوب اینها ذهن با استعداد یک نوجوان حساس و ترسو را تحت تاثیر قرار می دهد و قدرت تمرکز دقت و یادگیری را در او از بین می برد.
برای مثال من در دوران مدرسه تیزهشان هم میزی داشتم که شاگرد اول کلاس بود . همین همنشینی با او موجب میشد تا اطلاعات درسی من هم بروز باشد یا من هم تشویق به فعالیت درسی بیشتر بشوم و بینش بهتری نسبت به درس یا آینده داشته باشم. او الا ن در آمریکا است و تخصص مغز و اعصاب گرفته است. ببینید انسان اگر همنشین خوب مثل این افراد داشته باشد چقدر در پیشرفت و زندگیش موثر است.اون همکلاسی در دوره دهه هفتاد این روزهای جامعه ایران را میدید و ما نمیفهمیدیم چون شرکت در جلسات بسیج و همنشینی با افراد فاقد اطلاعات و بینش و فاقد سواد و فرهنگ چشم ما را کور کرده بود و تازه ما در برابر آن نوجوان نخبه از رژیم دفاع هم میکردیم ولی با این حال همنشینی با او در فعالیت درسی ما تاثیر مثبت داشت.
هرچه بزرگتر می شدیم وضعیت اقتصادی مملکت نیز بدتر میشد و ما که در دهه هفتاد تصور می کردیم که خامنه ای و رفسنجانی و دیگر کارگزاران نظام می خواهند ایران را ژاپن اسلامی کنند یا از آمریکا جلو بزنیم وضع مملکت روز به روز بدتر می شد.و ما نیز دشمنان بیشتری در کوچه محل فامیل مدرسه و .... پیدا می کردیم.