پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره
پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

رنج نامه قسمت 17

من بالاخره بعد از چهل پنجاه بار مراجعه به مرکز گزینش بالاخره با سفارش یک اشنا توانستم مراحل استخدامی را طی و به صورت قراردادی جذب نظام شوم.آن اوایل من فکر می کردم که با داشتن آن همه سابقه و فعالیت در بسیج و مسجد و فعالیتهای قرآنی و کسب مدال و مدرک کارشناسی و ... به راحتی جذب و استخدام می شوم و لی بعدها متوجه شدم که کسی برای این چیزها تره هم خرد نمی کند و اولویت استخدام با کسانی است که سفارش می شوند یا به اصطلاح پارتی دارند هرچند اصلا عضو بسیج نباشند یا فعالیتهای مذهبی نداشته باشند  یا اصلا مذهبی نباشند و دیگر اینکه  شهرستانها و قومیتها در استخدام در اولویت هستند.

بابا هم به جای اینکه به من بگوید که بچه جون تو نونت نبود آبت نبود تو نظام رفتنت چی بود من را هی شیر می کرد و از نظام تعریف می کرد که به این راحتی لباس نظام به کسی نمی دهند و یک کلمه به من نمی گفت باباجون این جور جاها به درد تو نمیخوره این جور جاها برای آدم های دهاتی و بی کس و کار هست نه برای تو که از خانواده فرهنگی هستی و من شماها را همواره به رعایت تعهدات اخلاقی و انسانی دعوت کردم ویاد دادم.تازه من با 163 سانت قد و جثه کوچک  در لباس نظام چقدر خوار و کوچک و حقیر می شدم و بابا یا متوجه نبود یا طبق معمول به خاطر لئی مبودن مرامش می خواست خوار شدن فرزندانش را با چشم خودش ببیند هرچند که بعدها که این اتفاق افتاد و همه اطرافیان از فامیل و همسایه و رفیق و بچه محل وقتی فهمیدن من نظامی شدم واقعا به من می خندیدند و من را مسخره می کردند و یادمه بابا بعد از نماز صبح اشک می ریخت و گریه می کرد و می گفت بچه ام را مسخره می کنند وغصه می خورد.

اگر بابا آن زمان که من فارغ التحصیل شدم اینقدر کرکر نمی کرد که شما بچه ها می خواهید نان مفت بخورید و غر نمیزد که بلند شید دنبال کار بگردید و کون گشاد نباشید و از این حرفها و کمی فرصت میداد و کمی راهنمایی می کرد شاید با بررسی و تحقیق شغل مناسبتری گیر می آوردم و لی انصاف چه کسی حاضر می شد به من با یک چثه کوچک  و کم توان و اعصاب ضعیف با یک مدرک مصوب بی ارزش دانشگاهی بدون بلد بودن هیچ فنی و یا دارا بودن سرمایه ای کار بدهد و من در آن زمان بسیار استرس داشتم  و همه سعیم را کردم تا کار مناسب پیدا کنم . در خیلی از آزمون های استخدامی شرکت کردم ولی هیچ کدام جواب ندادند مثل آزمون استخدامی مجلس آزمون شرکت ایران ارقام در دانشگاه تهران شرکت در مصاحبه استخدامی شرکتی که در زمینه نصب دوربین های مداربسته کار می کرد حتی به توصیه یک از هم دانشگاهیها که خودش در شرکت مخابرات بود من برای گذراندن تعمیر و نگهداری سیستم های مخابراتی  به یکی از مراکز مخابراتی معرفی شدم . سه چهار جلسه دویا سه ساعته بود و کلی مطلب آموزش می دادند و من با توجه به تجربه ای بدی که از دوران دانشجویی داشتم با  خودکار و کاغذ کلاسوری برده بودم  و مثل برق یادداشت میکردم تا کلمه ای را جا نندازم و بتوانم در آزمون آخر دوره قبول بشوم و اتفاقا در آزمون آخر دوره هم جزو قبولیها بودم لکن من در آن زمان استخدام قراردادی نظام شده بودم و با خودم گفتم که دیگر خارج شدن به صلا ح نیست.

رفتن به پادگان آموزشی و گذراندن دوره های رزم مقدماتی  ابتدای کار بود. من به خاطر اینکه همزمان بلافاصله بعد از اتمام خدمت سربازی این دوره را شروع می کردم از لحاظ آمادگی جسمانی بد نبودم چرا که تمرین ها و ورزش های هر روزه این دوره ها برای کسی که دارای آمادگی جسمی نباشد سخت است تازه من دارای جثه کوچکی بودم و باید بیشتر فعالیت می کردم تا ا زبقیه کم نیاورم. روز اول وقتی باه اسایشگاه که در طبقه سوم بود نگاه کردم گرخیدم با خودم گفتم حالا باید تا یکسال روزی ده بیست بار  از این پله ها بالا و پایین بروم و قلبم تاپ تاپ می زد. تازه میدان صبحگاه هم به چه بزرگی بود  و باید روزی ده دور دور میدا نمیدویدیم که خیلی سخت بودتازه اگر فرمانده میدان کیرش راست می کرد باید بیشتر می دویدیم گاهی اصلا از میدان خارج و در خیابان های  دور مرکز آموزشی  می دویدیم  و حسابی عرق میریختیم.تازه بعد از دویدن ورزش و نرمش  و بعد گاهی با اسلحه می دویدیم .حالا بماند که صبح از ساعت سه و نیم بیدا باش بود و نماز صبح و مرتب کردن تخت و پتو و پوشیدن لباسآمادگی برای رفتن به آشپزخانه  و سالن  برای خوردن صبحانه .خوب ما در بدو اموزش با همه رسته ها یک جا بودیم و مشکل کار هم همین بود که من با یک جثه کوچک باید با یکسری افراد کنده بک یا افرادی که از نظر جسمی از من خیلی قویتر بودن فعالیت می کردم و این کار برا برای من سخت می کرد.نظافت صبحگاهی خیابانهای پادگان نظافت سالن غذا خوری پست و نگهبانی  شرکت درمراسم  نماز جماعت و دعا و  و سخنرانی و مداحی  شاید راحت ترین کارها برای من بود اما سرو کله زدم با یک مشت بچه دهاتی تا آنجایی راحت بود که کاری به کارشان نداشته باشی یا به آنها حرفی نزنی که به غیرتشان بر بخورد یا مسخره کنی چون زود باهات دشمن می شوند. خوب من آدم آرومی بودم و کاری به کار کسی نداشتم البته نمی توانستم هم کار داشته باشم چون نه خایه داشتم و نه جثه بزرگی که از پس آنها بر بیایم سعی می کردم سرم به کار خودم باشه و چند تا کتاب با خودم برده بودم که مطالعه می کردم و اتفاقا خیلی ها به من می گفتند که ما وقتی تو را می بینیم حس آرامش  پیدا می کنیم چون بقیه در سختیهای دوره زود از کوره در می رفتند با یکدیگر سر کوچکترین چیزی درگیر می شدند و خلاصه بهانه برای جنگ اعصاب زیاد بود. اوایل تحمل این وضعیت با غروب آفتاب سخت بود و خیلی دلگیر و استرس زا بود چون انسان به آینده پیش رو فکر می کنه و نمیدونه که چه اتفاقی قراره براش بیفته.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.