پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره
پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

رنج نامه قسمت بیستم

یادمه در بین اموزش همان جوانی که فوق لیسانس فیزیک بود امده بود و از گروهان سوال میکرد که چه کیی با سهمیه بسیج استخدام شده؟!نمیدونم هدفشون از این کار چی بود ولی یکی نیست بگه اخه بی شعورها من یو سال این همه سابقه بسیج دادم سابقه فعالیتهای قرانی دادم این مدارک گزینش اینها ررا به تخم خودش هم حساب نکرد و من را استخدام نکرد تا وقتیکه یک نفر پیدا بشه و سفارش کنه تا پرونده به جریان بیفته حالا این افرادی که استخدام شدن اصلا دو روز سابقه بییج هم ندارن و همه با سفارش استخدام شدن.حالا الان که اومدن تو سازمان اصرار دارن که کی با سهمیه بییج امده خوب این یک تعارض خیلی بزرگ هست.تازه بعدها هم که دوره اموزش تمام شده بود حکم من را در جایی زده بودند که با محل زندگی ام فاصله زیادی داشت یعنی دستمزد این همه فعالیت در بسیج این بود که باید کونت پاره میشد و کله سحر از خونه بیرون میزدی تا به موقع سر کار برسی ،

یادمه یک مغازه ای در محله نازی اباد بود که وقتی مشتری وارد مغازه میشد و میخواست لباس قیمت بگیره ، فروشنده یک اینه قدی بزرگ را جلوی درب مغازه میکشید و راه برگشت مشتری را میبست تا از این طریق مشتری را معذب نماید یا محدود نماید یا به نوعی تو رودربایستی قرار دهد و یا بترساند که مشتری مجبور بشود بالاخره یک جنسی را بپسندد و بخرد.حالا رژیم هم درست شبیه همان کار را با قشرهای مختلف مردم می کند و مردم را جوری کنترل و مدیریت کند که شما در راستای حفظ قدرت حکومت مرکزی هدایت و کنترل شوی و در صورت لزوم بتواند شما را با اهرم های خاصی سرکوب شخصیتی نماید.

من هم فهمیدم که چرا حکم محل کار من تا این حد از محل زندگی ام دور بود چون حکومت از این طریق میخواهد بگوید که اگر واقعا به رژیم جمهوری اسلامی و سیستم اخوندی اعتقاد داری باید در بسیج و یا سپاه جذب میشدی و حالا که در نیروهای دیگر امدی باید هرروز راه دوری بروی تا کونت پاره شود.خوب من واقعا در ان سنین اصلا این چیزها را متوجه نمیشدم و بیشتر به عنوان یک شغل و کار که بتوان از ان پول دراورد به ان نگاه میکردم و درک ایدئولوژیک نسبت به شغل ها نداشتم و الان بعد از سالها تازه متوجه میشوم.رژیم جمهوری اسلامی کاملا مردم ایران را با زبان دروغ و تعارض مدیریت می کند و اگر کسی بخواهد این چالش دروغ و تعارض را تو زمین حکومت برگرداند با عصبانیت کارگزاران حکومتی مواجه می شود.و از همه بدتر اینکه از نگاه حکومت امثالرما که بستگان نزدیک خارج از کشور داریم نفوذی و عامل دشمن محسوب می شویم و با غضب بیشتری نسبت به سایرین مواحه هستیم.

همسر من قبل از ازدواج با من حدود هشت سال در یک شرکت وابسته به نیروهای مسلح کار میکرد و هر روز بین پنجاه تا صد نفر و گاهی تا صدو پنجاه نفر را انجام میداد ولی بعد از ازدواج با من  فقط به خاطر اینکه اقوام من که بعضی هاشون خارج از کشور بودن و تماس می گرفتن و راهنمایی میخواستن ،سازمان محترمانه همسر من را در وضعیتی قرار داد که خوذش با خواسته قلبی خودش کارش را رها کند.به این صورت که اول مییر کارش را نسبت به منزل دور کرد و بعد هم در محل کار جدید جلوی درب توالت یک میز و صندلی به او دادند تا شخصیتش را تحقیر کنند و بعد هم انقدر کار سرش ریختند تا خسته شود و با اینکه کار کردن را دوست داشت خودش کارش را رها کند و خانه نشین شود و این هم دستمزد این رژیم برای فردی که با صداقت این همه کار کرده انوقت چند تا خانم بی ادب بی تربیت بچه نظامی که کار ارباب رجوع را به کسشون حواله می کنند و سر کار دایم دنباله قصه تعریف کردن و کارهای متفرقه هستند و تازه یک مدرک تخمی هم از این دانشگاههای درجه سه و چهار زورکی گرفتن بایستی جای خوب کار کنند با اضافه کار کامل و یک پرس غذای اضافه واسه خانوادشون هم ببرن و اون مدیر بالادستی هم به کیرش نیست که تو سیستم ژیر دستش کی خوب کار میکنه و کی از زیرکار دررو هستش واقعا ادم  حالش به هم میخوره از این مدیریت پاسدارها و نظامیها .اخرش همسرم با گریه و دلخوری کارش را رها کرد.

رنج نامهرقسمت نوزدهم

چند تا مورد از خاطرات بد گذشته که در ذهنم مانده بدر به خاطرم امد و تا یادم نرفته بنویسم و بعد بروم دنباله قسمت هجدهم

این فامیل ما که دخترخاله مادرم بود و خانواده شان از این عشق لات بازیها بودند یکبار مادرم منزلمان دعوتش کرده بود و خودش و پسرعموی بابام و خانمش که البته فکر کنم بیست سالی از بابام بزرگتر هست به همراه داییم به خونمون امده بود.مادرم طبق معمول مهمان نوازی دو مدل غذا چند مدل نوشیدنی سالاد ژله ماست و سبزی و ..درست کرده بود.

دختر خاله مادرم تو چشم ما نگاه می کرد و پررو پررو میگفت شماها چون بهتون سهمیه میدن دانشگاه قبول میشید ولی بچه های ما چون سهمیه ندارن دانشگاه قبول نمیشن،حالا  عنترخانم خوذش میدونست درس ما از درس بچه هاشون خیلی بهتره ولی باز طلب کار بودن،یا با اینکه می دونستن که ما در مراسم های مذهبی و انقلابی فعالیت می کنیم ولی باز حرفهای اهانت امیزی میزدند مثلا می گفتند اینهاییکه تو این راهپیماییها شرکت می کنند یک مشت آدم گرسنه هستند و برای کیک و شیر میرن اینجور جاها یا میرن ساندیس بخورن یا دنبال یک وعده غذای گرم هستند.یا میگفتن که اینها یک مشت بیکارن و تو اینجور جاها میرن تا بعدا کار بهشون بدن و امثالهم.خوب ببینید از یک طرف فامیل به خانپاده ما به چشم یک آدم های حکومتی و جیره خوار حکومتی نگاه می کردن و از طرفی حکومت به خانپاده ما که فامیل نزدیکمون در آمریکا زندگی می کرد به چشم نفوذی و عامل دشمن نگاه میکرد . مثل این میماند که دو نفر که با هم دعوا دارند با چهار تا دستشان یک توپ پر باد را زیر آب فشار بدهند .خوب چه فشار زیادی به توپ وارد می شود هم از طرف آدم ها و هم از طرف آب چرا که ماهیت توپ پر باد این استکه باید رپی سطح آب باشد.منظورم این استکه سما فرزندان خانواده ای که فرهنگی هستند و پدر و مادر از کودکی آنها را پایبند به تعهدات اخلاقی و انسانی بار آورده در نظر مردم  نمادی از تحجر،دگم بودن ،بی ادب و بی تربیت بودن ،... معرفی کنی . بعد میبینی یک آدم دهاتی کون نشور تازه به دوران رسیده گرسنه خودش را نمادی از روشنفکری،چشم و دل سیر بودن امروزی بودن و ..، معرفی کنه و ما بواسطه رفتار غلط خانواده به طرز فجیعی خود را در جایگاه اتهام قرار داده بودیم و تقریبا تا سن سی سالگی تحت فشار شدید و شکنجه روحی قرار داشتیم هم از طرف پدر و مادر که فرزندانشون را توی یک باتلاق انداخته و خوذشون را عقب می کشیدن و هم از طرف جامعه و هم از طرف حکومت. تو مهمونی دایی که نوچه این خانم بود از ما با کلمه این خطاب میکرد و در جواب بعضی حرفهای پدرم با عبارت گه خورد اون کسی که گفت جواب میداد.پدر من که دست کم بیست سال ازش بزرگتر بود و بابا هم هیچ عکس العمل مناسبی نشان نمیداد.واقعا تعجب برانگیز بود که جلوی بابا به خانوادش توهین کنند و او واکنش مناسبی نشان ندهد.خوب ما انتظار داشتیم بابایی که دست بچه اش را میگیره و تو مسجد و نمازجمعه و راهپیمایی و بسیج و ...میبره و میگه دنبال این قشر باش و این قشر راه و روش درست داره تو همچین موقعیتهایی از فرزندانش پشتیبانی کنه و یا لااقل از قبلش سیاست یاد بچه هاش بده و بگه تو فلان موقعیت فلان رفتار را داشته باش تا عزت و ءبروی خانواده حفظ بشه ولی بابا متاسفانه تو مهمانیها دقیقا خلاف رفتار قبلش عمل میکرد و انچنان خودش و خانواده اش را تحقیر میکرد که ادم شرمش میشد و تعجب میکرد.

یادمه یک بار عمم و خانواده اش به خونه ما امده بودند بابا به من گفت از سر کوچه یک بسته نمک بخر.خوب روز جمعه بود و ساعت دو بعد از ظهر.همه مغازه ها بسته بودند.من رفتم سر کوچه و دیدم مغازه بسته است.یک نگاهی به سر و ته کوچه کردم و دیدم بقیه مغازه ها هم بسته هستند.برگشتم خونه و گفتم مغازه ها بسته هستند.بابا جوش اورده بود که تو باید تا سر چهارراه میرفتی و بقیه مغازه ها را هم میگشتی و خلاصه بیست دقیقه جلوی مهمان نمک نمک میکرد و کار به جایی رسیده بود که رفت کمربندش را از شلوارش دراورده بود که من را بزنه و مهمانها میگفتن نمک نمیخوایم ول کن بچه را نزن.یعنی بابا برعکس در حالت عادی تو خونه مهربون بود وقتی یک غریبه یا مهمانی را میدید رفتارش کلا عوض میشد و به جای اینکه هوای فرزندانش را داشته باشه بیشتر خانواده را تحقیر میکرد.مثلا مادر من که بیچاره از صبح تا شب تو خونه مثل خر کار میکرد و غذا درست میکرد نظافت میکرد ظرف میشست رخت میشد و اندک زمانی برای استراحت نداشت و تو خونه درست مثل یک کلفت بود بابا جلوی مهمان اگر یک نقص یا عیبی در رفتار یا کارش بود بیشتر اون عیب یا نقص را به رخش میکشید یا جلوی مهمان ضایعش میکرد و این مرام نتیجه آخوند پرستی بود.



رنج نامه قسمت هجدهم

دو تا فرمانده داشتیم یکیشون آدم ماخوذ به حیایی بود  و دوست داشتنی بود اگر چه بعضی وقتها هم بد تنبیه میکرد البته برای اینکه براش حرف درست نکنن  که سختگیر نیست.یک فرمانده دیگر داشتیم که اون از اون آدم عقده ای ها بود. فقط دنبال بهانه میگشت که گیر بده و اذیت کنه و ما براش موش آزمایشگاهی بودیم.یادمه بین دوره یک تعطیلات چهار پنج روزه دادند و ما رفتیم شمال و بندر انزلی و خیلی خوش گذشت وقتی برگشتیم این فرمانده عقده ایه انقدر مار را بشین پاشو برد و با پتو روی کمر دواند که من کمرم زخم شد البته قبلش هم آفتاب سوخته شده بودم.واقعا دلم به حال خودم میسوخت چقدر من بدبخت بودم تو این وضعیت.اون اوایل شاید فرماندهان فکر می کردند که من که با این چثه کوچکم وارد نظام شدم حتما یک آشنایی داشته ام و سعی می کردن هوای من را داشته باشن و حتی به من گفتند که در اتاق فرمانده یک سمتی بگیرم و مثلا برای چیدن پستها و نیروها و یک همچین کارهایی  ولی من واقعا میترسیدم که با این بچه دهاتیها سر این چیزها درگیر بشوم. چون زمان خدمت سربازی هم دیده بودم که کسانی که تو این کار قرار میگرفتند بقیه بچه های آسایشگاه باهاشون دشمن میشدند چون هرجور که اسم بدهی بالاخره یک تعدادی ناراضی می شوند. و برای من راحت تر این بود که یک نیروی معمولی باشم و من از زیرش بی سر و صدا در رفتم.   و  این فرمانده هم موقع بشین پاشو با کون زد تو دهان من تا به اصطلاح من را زجر داده باشه واقعا من نمیدانستم تو این وضعیت چکار کنم.

من تقریبا هر دو سه هفته یکبار پنج شنبه ها که موقع مرخصی نیروها بود ممنوع الخروج می شدم چون مثلا انکادر تشک و تختم مناسب نبود یا واکس پوتینم مناسب نبود و امثالهم. 

یکی از خاطرات بسیار دلهره اور برای من  گمشدن اسلحه من بود.هنگام  تمرین نظام جمع من برای کاری به آسایشگاه رفتم  و کارم طول کشید و بعد از مدتی بقیه گروهان هم به آسایشگاه برگشتن.من کلا فراموش کردم که اسلحه داشتم  و بعد از چند ساعت یادم افتاد و دوان دوان دویدم در میدان صبحگاه تا آن را پیدا کنم و لی هرچه گشتم نبود. با استرس به اسایشگاه برگشتم و فرمانده به من گفت که اگر تا صبح اسلحه پیدا نشه من گزارش به حفاظت و جاهای مربوطه رد می کنم. من تا صبح خوابم نبرد و صبح بعد از نماز صبح گفتم یک بار دیگر بروم و میدان صبحگاه را بگردم و تو گرگ و میش صبح دیدم که اسلحه لابلای خس و خاشاک فضای بین بولواری که ما تمرین نظام جمع میکردیم به صورت پنهانی افتاده و من تصادفا چشمم آن را دید و با خوشحالی برداشتم و برگشتم آسایشگاه و به فرمانده هم گفتم  و همه به من می گفتند که از کون شانس آوردی.

 و احتمالا این هم کار آن فرمانده بد قلق و بد پیله بود برای اذیت کردن من.

در کنار من یک جوانی بود دارای فوق لیسانس فیزیک دانشگاه تهران. به من گفت برای این جذب شده تا از طریق سهمیه نظام و با پارتی یکی از بستگانش که پست مهمی دارد بتواند در دوره دکتری قبول شود و بعد از نظام بیرون برود.البته نمیدانم  جدی میگفت یا شوخی میکرد.

بعد ها متوجه شدم که فلسفه آن جوان در کنار من چه بود.خوب آن جوان از نظر جثه  هم اندازه من بود ولی از نظر مدرک تحصیلی بالاتر بود و از نظر فنی هم کاربلدتر بود.و این به خاطر این بود که من در میان این همه بچه شهرستانی و عمدتا آذری زبان احساس برتر بودن نداشته باشم  و بدانم که کسانی هم در این قوم هستند که از من توانمندتر هستند.

البته آدم ها معمولابواسطه بدیهایی که در حقشا می شود معمولا از کسی متنفر می شوند و بقیه چیزها از سر کینه و دشمنی نیست.

ترک ها آن اوایل که در آسایشگاه دور هم بودیم خیلی همدیگر را تحویل می گرفتند و با اصطلاح یاشاسین آذربایجان همدیگر را اخطاب می کردند ولی بعد از یک هفته از بس پیش فرمانده زیراب می زدند و چغلی یکدییگر را می کردند همه به یکدیگر فحش خواهر و مادر میدادند و با اصطلاحات ترکی به هم بدو بیراه می گفتند.مثلا یک زباله ای وسط آسایشگاه افتاده بود و فرمانده میامد تو و میگفت کی این زباله را انداخته وسط آسایشگاه و اگر کسی چیزی نمیگفت خوب او هم نمیفهمید ولی این ترکها نمیتوانستند جلوی زبانشان را بگیرند و یواشکی میرفتند پیش فرمانده و طرف را لو میدادند و فرمانده هم آن فرد را ممنوع الخروج می کرد. از این نمونه ها زیاد هست.

یک ارشد گروهان بود بچه اطراف شیراز بود که بعد از مدتی اختلاسگر از آب درآمد چون پول جمع کرده بود از اعضا برای انجا م یک کاری و بعد زده بود زیرش که من پول نگرفتم یا همچین چیزی. خوب این بچه ها عمدتا شهرستانی و ا زخانوادهه ای فقیر بودن و نیازمند بودن و متاسفانه یک همچین چیزهایی ازشون سر میزد. 

یک بار که من برای غذا مسئول بودم دوستم به من گفت به جای 30 تا تن ماهی 60 تا تن ماهی سفارش بده گفتم ما که نزدیک سی نفر هستیم گفت حالا بعدش متوجه میشی. بعدا متوجه شدم که به محض اینکه قابلمه تن ماهی ها را گرفتیم و بعد از نماز غذا بدهیم دیدم که تعدادی از تن ماهی ها سرقت شده و هنگام ناهار هم بعضی ها با یک تن ماهی  سیر نمی شوند و باز هم بهشون یک تن ماهی دیگر میدادیم تا سیر شوند چون درشت هیکل بودند و به جاییشون نمیرسید.

خوب دوره آموزشی با همه سختیها رو به پایان رفت و ما را در اختیار واحد مربوطه قرار دادند.و من با همه سختیهایی که تحمل نمودم با این امید که حقوق بگیر شده ام و دستم توی جیب خودم میرود با امید به محل کار میرفتم.


رنج نامه قسمت 17

من بالاخره بعد از چهل پنجاه بار مراجعه به مرکز گزینش بالاخره با سفارش یک اشنا توانستم مراحل استخدامی را طی و به صورت قراردادی جذب نظام شوم.آن اوایل من فکر می کردم که با داشتن آن همه سابقه و فعالیت در بسیج و مسجد و فعالیتهای قرآنی و کسب مدال و مدرک کارشناسی و ... به راحتی جذب و استخدام می شوم و لی بعدها متوجه شدم که کسی برای این چیزها تره هم خرد نمی کند و اولویت استخدام با کسانی است که سفارش می شوند یا به اصطلاح پارتی دارند هرچند اصلا عضو بسیج نباشند یا فعالیتهای مذهبی نداشته باشند  یا اصلا مذهبی نباشند و دیگر اینکه  شهرستانها و قومیتها در استخدام در اولویت هستند.

بابا هم به جای اینکه به من بگوید که بچه جون تو نونت نبود آبت نبود تو نظام رفتنت چی بود من را هی شیر می کرد و از نظام تعریف می کرد که به این راحتی لباس نظام به کسی نمی دهند و یک کلمه به من نمی گفت باباجون این جور جاها به درد تو نمیخوره این جور جاها برای آدم های دهاتی و بی کس و کار هست نه برای تو که از خانواده فرهنگی هستی و من شماها را همواره به رعایت تعهدات اخلاقی و انسانی دعوت کردم ویاد دادم.تازه من با 163 سانت قد و جثه کوچک  در لباس نظام چقدر خوار و کوچک و حقیر می شدم و بابا یا متوجه نبود یا طبق معمول به خاطر لئی مبودن مرامش می خواست خوار شدن فرزندانش را با چشم خودش ببیند هرچند که بعدها که این اتفاق افتاد و همه اطرافیان از فامیل و همسایه و رفیق و بچه محل وقتی فهمیدن من نظامی شدم واقعا به من می خندیدند و من را مسخره می کردند و یادمه بابا بعد از نماز صبح اشک می ریخت و گریه می کرد و می گفت بچه ام را مسخره می کنند وغصه می خورد.

اگر بابا آن زمان که من فارغ التحصیل شدم اینقدر کرکر نمی کرد که شما بچه ها می خواهید نان مفت بخورید و غر نمیزد که بلند شید دنبال کار بگردید و کون گشاد نباشید و از این حرفها و کمی فرصت میداد و کمی راهنمایی می کرد شاید با بررسی و تحقیق شغل مناسبتری گیر می آوردم و لی انصاف چه کسی حاضر می شد به من با یک چثه کوچک  و کم توان و اعصاب ضعیف با یک مدرک مصوب بی ارزش دانشگاهی بدون بلد بودن هیچ فنی و یا دارا بودن سرمایه ای کار بدهد و من در آن زمان بسیار استرس داشتم  و همه سعیم را کردم تا کار مناسب پیدا کنم . در خیلی از آزمون های استخدامی شرکت کردم ولی هیچ کدام جواب ندادند مثل آزمون استخدامی مجلس آزمون شرکت ایران ارقام در دانشگاه تهران شرکت در مصاحبه استخدامی شرکتی که در زمینه نصب دوربین های مداربسته کار می کرد حتی به توصیه یک از هم دانشگاهیها که خودش در شرکت مخابرات بود من برای گذراندن تعمیر و نگهداری سیستم های مخابراتی  به یکی از مراکز مخابراتی معرفی شدم . سه چهار جلسه دویا سه ساعته بود و کلی مطلب آموزش می دادند و من با توجه به تجربه ای بدی که از دوران دانشجویی داشتم با  خودکار و کاغذ کلاسوری برده بودم  و مثل برق یادداشت میکردم تا کلمه ای را جا نندازم و بتوانم در آزمون آخر دوره قبول بشوم و اتفاقا در آزمون آخر دوره هم جزو قبولیها بودم لکن من در آن زمان استخدام قراردادی نظام شده بودم و با خودم گفتم که دیگر خارج شدن به صلا ح نیست.

رفتن به پادگان آموزشی و گذراندن دوره های رزم مقدماتی  ابتدای کار بود. من به خاطر اینکه همزمان بلافاصله بعد از اتمام خدمت سربازی این دوره را شروع می کردم از لحاظ آمادگی جسمانی بد نبودم چرا که تمرین ها و ورزش های هر روزه این دوره ها برای کسی که دارای آمادگی جسمی نباشد سخت است تازه من دارای جثه کوچکی بودم و باید بیشتر فعالیت می کردم تا ا زبقیه کم نیاورم. روز اول وقتی باه اسایشگاه که در طبقه سوم بود نگاه کردم گرخیدم با خودم گفتم حالا باید تا یکسال روزی ده بیست بار  از این پله ها بالا و پایین بروم و قلبم تاپ تاپ می زد. تازه میدان صبحگاه هم به چه بزرگی بود  و باید روزی ده دور دور میدا نمیدویدیم که خیلی سخت بودتازه اگر فرمانده میدان کیرش راست می کرد باید بیشتر می دویدیم گاهی اصلا از میدان خارج و در خیابان های  دور مرکز آموزشی  می دویدیم  و حسابی عرق میریختیم.تازه بعد از دویدن ورزش و نرمش  و بعد گاهی با اسلحه می دویدیم .حالا بماند که صبح از ساعت سه و نیم بیدا باش بود و نماز صبح و مرتب کردن تخت و پتو و پوشیدن لباسآمادگی برای رفتن به آشپزخانه  و سالن  برای خوردن صبحانه .خوب ما در بدو اموزش با همه رسته ها یک جا بودیم و مشکل کار هم همین بود که من با یک جثه کوچک باید با یکسری افراد کنده بک یا افرادی که از نظر جسمی از من خیلی قویتر بودن فعالیت می کردم و این کار برا برای من سخت می کرد.نظافت صبحگاهی خیابانهای پادگان نظافت سالن غذا خوری پست و نگهبانی  شرکت درمراسم  نماز جماعت و دعا و  و سخنرانی و مداحی  شاید راحت ترین کارها برای من بود اما سرو کله زدم با یک مشت بچه دهاتی تا آنجایی راحت بود که کاری به کارشان نداشته باشی یا به آنها حرفی نزنی که به غیرتشان بر بخورد یا مسخره کنی چون زود باهات دشمن می شوند. خوب من آدم آرومی بودم و کاری به کار کسی نداشتم البته نمی توانستم هم کار داشته باشم چون نه خایه داشتم و نه جثه بزرگی که از پس آنها بر بیایم سعی می کردم سرم به کار خودم باشه و چند تا کتاب با خودم برده بودم که مطالعه می کردم و اتفاقا خیلی ها به من می گفتند که ما وقتی تو را می بینیم حس آرامش  پیدا می کنیم چون بقیه در سختیهای دوره زود از کوره در می رفتند با یکدیگر سر کوچکترین چیزی درگیر می شدند و خلاصه بهانه برای جنگ اعصاب زیاد بود. اوایل تحمل این وضعیت با غروب آفتاب سخت بود و خیلی دلگیر و استرس زا بود چون انسان به آینده پیش رو فکر می کنه و نمیدونه که چه اتفاقی قراره براش بیفته.

زبان دروغ و تعارض و مدیران

از اویل نوجوانی تا عنفوان جوانی در نهادهای انقلابی فعال بودم. شرکت در نمازجماعت نماز جمعه راهپیماییهای 22 بهمن ، روز قدس و ..شرکت در هیات های مذهبی ، گردان عاشورا ، مانورهای رزمی یا فرهنگی ، تجمعات و آماده باش ها و ...

تا اینکه دوره دبیرستان تمام شد و به دانشگاه رفتم. پس از آن خدمت سربازی و اشتغال قراردادی در نیروی انتظامی  و بعد از آن اشتغال در شرکتهای پیمانکاری شهرداری و .. .

در این مدت با مشاهده رفتار اساتید و کارکنان دانشگاه و همچنین فرماندهان نظامی و انتظامی و همچنین رفتار مدیران شرکتها ی پیمانکاری و خود شهرداری به این نتیجه رسیدم که متاسفانه کارگزاران رژیم مملکت را با زبان دروغ و تعارض مدیریت می کنند.یعنی آنچه که در زبان می گویند با آنچه که در عمل مشاهده می شود متفاوت است.

و این رفتار به این نکته برمی گردد که مرام روحانیت زبان دروغ و تعارض است.اگر آن چیزی که جماعت آخوند سیاسی می گفتند در عمل انجام می دادند وضع کشور بهتر از این حرفها بود.دنباله روی اخوند جماعت که باشی در آخر کار خوارو حقیر و بی آبرویت می کنند.به همین دلیل است که مدیران و کارکنان شرکتها و سازمانها تا وقتی سر کار هستند سعی می کنند تا جیبشان را پر کنند.چون می دانند که در دستگاه رژیم آخوندی اگر بخواهی با ایثار و فداکاری کار کنی آخر سر بهترین جایی که برایت در نظر می گیرند سینه قبرستان است یا اینکه خوار و حقیر و بی آبرویت می کنند و هیچ منافع مادی هم برایت نخواهد داشت.

اگر شما پای صحبت مدیران دولتی بنشینید برایتان دو ساعت درباره دموکراسی و آزادی  و کرامت انسانی و حقوق بشر و حقوق شهروندی صحبت می کنند. اما همان مدیران وقتی می خواهند مثلا پیمانکاری برای سازمان زیردستشان بگیرند حواسشان هست که کار را به کسی بدهند که سکه طلای هدیه آخر ماه را به موقع به آنها بدهد یا بچه های فامیل و همشهریشان را بری جذب و استخدام معرفی و در اولویت قرار دهد یا اگر خواستند هنگام صدور فاکتورهای تجاری دو تومن را پنج تومن بنویسند با مدیران زیر دست و پیمانکار هماهنگ باشند یا خودشان شرکت تشکیل بدهند و با سازمان تحت مدیریتشان قرارداد ببندند و از منافعش بهره ببرند.البته در فرهنگ مردم ایران این نوع مدیران آدم های مردمی محسوب می شوند. چون بعد از کناره گیری از پست مدیریتی یا بازنشسته شدن طرف اول چشمش تو چشم دوست و رفیق و همسایه و فامیل و همشهریانش می افتد و باقی مردم که اصلا او را نمی شناسند .آخوند پرست که باشی مرامت باید به قول لاتها لئیم باشه. پست باید باشی.باید دروغ بگویی دزدی کنه چوب لای چرخ مردم بگذاری با کلمات و جملتی مثل نمیشه تعلق نمیگیره باید سنگ جلوی پای مردم بیندازی تا حکومت به تو دور بدهد یا پروبال بدهد.