پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره
پیرامون

پیرامون

نوشته های من از مسائل روزمره

رنج نامه قسمت بیست و دوم

من الان به خاطر اینکه خیلی وقتها پیش میاد که از به خاطر اوردن خاطرات بد دوران گذشته دچار ناراحتی و استرس می شوم.با اینکه می دانم کار علمی نیست ولی برای من رفع ناراحتی و استرس می کند البته باید بگویم فکرم را از ناراحتی و یاداوری خاطرات بد گذشته یا روزمره منحرف می کند. من با دیدن فیلم رقص یا  موزیک ویدئو شو یا دیدن فیلم های سکسی  در فضای مجازی سعی می کنم تا ذهنم را از خاطرات بد منحرف کنم. البته بعضی ها توصیه می کنند با عبادت کردن و یاد خدا بودن و ... کارهایی نظیر این ذهن را منحرف کرد. البته من کتاب هم مطالعه می کنم یا فیلم های سینمایی هم بعضا نگاه می کنم ولی آن چیزی که انصافا ذهنم را از چیزهای منفی دور می کند همینهایی است که ذکر کردم.

کاری که من در محیط نظامی انجام می دادم کار خیلی سختی برای من نبود که از عهده آن برنیایم لکن اصلا جثه من به یک فرد نظامی نمی خورد و همینطور سیستم اعصاب و روان من مناس ب این شغل نبود چون به هر حال مردم عادی خیلی رسته ها را نمی شناسند و همه را به یک چشم نگاه می کنند و من که تا دیروز به این کار فقط به چشم یک شغل نگاه می کردم تازه بعدها متوجه شدم که چه اشتباهی کردم و هیچ کس هم من را از این خطا منصرف نکرد شاید این مرکز گزینش بیچاره که من گفتم نزدیک سی یا چهل بار برای مراحل استخدام مراجعه کردم و آنها کار من را  پیگیری نمی کردند بی حکمت نبوده  است .خوب من در دوران سربازی دیده بودم که کسانی که از زیر کار درمی روند یا برای دیگران گردن کلفتی می کنند یا دیگران را مچل می کنند معمولا سمتهای بالاتری می گیرند و دیگران انها را شجاع می نامند. من هم با این تصور وقتی وارد محیط کار شدم  با سه نفر دیگر هم اتاقی شدم. یکی از انها  اهل همدان بود و من خسیس بودن همدانیها را دائم تو سرش می زدم. و یکی دیگر هم از بچه های دانشگاهمون بود  و بچه تهران بود و دیگری هم اهل کاشان بود و یکی دیگر هم که دوره آموزش ضمن خدمت رفته بود و بعدا  سر کار برگشت اصالتا اهل منطقه مرزی بین مازندران و گیلان بود.

خوب من معمولا نقطه ضعفهایشان را به رخشان می کشیدم . مثلا هدانی بودن همکارم و خسیس بودن او و زبان باز بودن او را تو سرش میزدم و انصافا آچمز می شدند و حرفی برای گفتن نداشتند. یا با لهجه کاشانی با همکار کاشی ام صحبت می کردم و البته من با همکار کاشی ام و همکار دیگرم که بچه تهران بود کمتر مشکل داشتم ولی با اون همدانیه خیلی به مشکل برمی خوردم چون اون خیال میکرد با زبون بازی می تواند مرا گول بزند و زیراب بزند و من خوشم نمی امد. بچه های شهرستانی خیلی دوست دارند خودشان را ادم های لارج و چشم و دل سیر و دنیا دیده و مطلعی  نشان بدهند و دائم با تلفن زنگ می زد این ور و اون ور ماشین قیمت میگرفت موبایل قیمت میگرفت وسایل خونه قیمت میگرفت و به اصطلاح خودش را ادم اهل معامله ای نشان میداد. میگفت من اسم خودم را دوست ندارم البته اسمش حمید بود و میگفت دوست داشتم اسم ایرانی داشته باشم مثل شاهین و امثالهم  . این آدم های خیال می کنند با زیر سوال بردن نمادهای مذهبی می توانند برای خود شخصیت درست کنند. من یک با با همکاران سه چهارنفری پول گذاشتیم و یک کیلو قند خریدیم من چند رز مرخصی بودم وقتی برگشتم دیدم  مشمای قند خالی شده اون همکاری که بچه تهران بود گفت این همدانیه مشت مشت با قندها چایی شیرین درست می کرد و می خورد و من اخلاقا درسته خودم هم آدم  مقتصدی هستم ولی از ادم های گداصفت که از دیگران می کنند متنفر هستم تازه خودشان را هم لارج نشان بدهند.بعد همین همدانیه رفته بود و با زبان ریختن برای من زیراب زده بود و زیرابهایش گوش به گوش به گوش رییس مرکز رسیده بود و او هم نوچه هایش را علیه من تحریک کرده بود. مثلا در سرویس مرکز آموزشی با زبان کنایه به من توهین می کردند یا تنه می زدند یا سرویس مرکز آموزشی در محل زندگی من متوقف نمیکرد و یک راننده ترک داشت که من از او متنفر شده بودم. از اون ترکهای بیلمز   و یک راننده اردستانی هم داشت که من از او هم متنفر شده بودم  و فهمیدم که رفتار بد آنها همه از همان فرمانده مرکز خط داده می شده است و من یک تجربه اجتماعی سیاسی بدست آوردم و آن اینکه حکوممت با این کارش خواست به من بگوید که اگر تو واقعا از  نوجوانی سابقه بسیج ارائه می کنی و خود را معتقد معرفی می کنی باید در مراکز بسیج یا سپاه استخدا م می شدی. سایر قوای نظامی جای همین آدم های قومیتهای یاغی است. همین هاییی که می بینی  و اینها برای حکومت در این نهادها اولویت دارند بر افراد بسیجی و مذهبی. به خاطر همین بود.البته نه اینکه اینها مذهبی نباشند ولی انطور که مثلا طرف واقعا متعصب به اعتقادات مذهبی و انقلابی و پایبند به مسائل اخلاقی باشد نبودند. البته در خود بسیج و سپاه هم اینطور نیستند  ولی به هر حال حکومت اینطور برنامه ریزی می کند که کسی که متعصب به مسائل حومتی است در نهادهایی که حافظمنافع حکومت باشد استفاده شود.

خلاصه سال دوم خدمت من در نظام خیلی با استرس و ناراحتی گذشت و من بعد از مدتی احساس کردم که کل پادگان را علیه من تحریک کرده اند و همه با من دشمن شده اند البته قبل از آن خیال می کردم چون سابقه بسیج دارم در نظام زودتر پیشرفت می کنم ولی همه چیز برخلاف تصورات من بود.

به هر حال به قول ضرب المثل  مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.

 ادم با وصل کردن خودش به نهادهای حکومتی نمی تواند برای خودش شخصیت ایجاد کنه و با ید خودش خایه و دل و جگر داشته باشه و بتوانده گلیم خودش را از آب بیرون بکشه.خوب محیط نظامی هم جایی هست که معمولا از هر قومیتی بالاجبار  وارد می شوند البته غیر از یکسری بچ ههای نظامیها که معمولا بواسطه شغل پدرشان وارد می شوند بقیه افرادمجبوری جذب می شوند از بیکاری یا داشتن پارتی  و فقط  به زور بازو و روحیه قدرت طلبی و شجاعت خود متکی هستند که البته در محیط نظامی هم این چیزها در اولویت است. 

رنج نامه قسمت بیست و یکم

یکی از بستگان که همفامیلی ما هم هست و با همسرش که خاله ما هست در آمریکا زندگی می کنند.چند سال پیش خبر آوردن که بین خاله ما و همسرش بر سر اداره امورات زندگی و مسائل مالی به شدت اختلاف افتاده بطوریکه با داشتن دو تا بچه تا پای طلاق پیش رفتن. ما شنیده بودیم که پدر شوهر خالم خانه بزرگش را در خ ایت اله کاشانی فروخته بود و یک آپارتمان کوچک در یوسف آباد خریده بود. ولی نمیدانستیم که این موضوع به همان مشکل مالی شوهر خالم مربوط بوده است.ظاهرا شوهر خالم خیلی از پول ها و پس اندازش را در قمار و شرط بندی اینطور که شنیده بودیم باخته بود یا شاید یکی از دوستانش سرش کلاه گذاشته بود  و به خاطر همین وضعیت بد مالی و نداشتن عقل معاش به مشکل برخورده بودند.

من بعدها متوجه شدم که سازمانهای امنیتی در دنیا تا کجاهای ملتها را دیدند.

خوب پدر شوهر خالم به واسطه ازدواج پسرش و خاله من توانسته بود مجوز ورود به آمریکا را دریافت کنه و همچنین هر چند وقت یکبار یک مبلغی را دولت آمریکا به پدر شوهر خالم و زنش پرداخت می کرد.

سازمانهای امنیتی آمریکا به صورت غیر مستقیم از طریق کلاه گذاشتن سر شوهر خالم و بالا کشیدن پولهای او پدر شوهر خالم را در وضعیتی قرار دادند که مجبور شود تا خانه بزرگش را بفروشد و یک خانه کوچمتر بخرد و باقی پولش را به دلار تبدیل کند و برای کمک به فرزندش در آمریکا به او بدهد یعنی عملا هر چی بود که آمریکا به او داده بود که هیچ یک مبلغی هم اضافه تر به خود دولت آمریکا برگست داده شد.برای این این پیرمرد بفهمه که فکر نکنه که آدم کاسبی هست و میتونه از دولت آمریکا دلار بکنه و به ایران ببره.

البته امیدوارم رژیم آخوندی تو این ماموریت کمکی به آمریکاییها در دادن اطلاعات نداشته باشه والا واقعا جای تاسف دارد.